روح اﷲ ار زآستن مریم آمده ست
صد مریم است روح ترا اندر آستین.
کمال اسماعیل.
کلیم از ید بیضا همین قَدَر لافدکه دست زآستن پیرهن برون آرد.
شفائی.
استن. [ اَ ت َ ] ( مص ) هستن. مصدر مفروض که زمان حال آن صرف شود اینچنین : استم ، استی ، است ، استیم ، استید، استند. و گاه بجای آنها: ام ، ای ، است ، ایم ، اید، اند بکار برند. و نیز مشتقات این مصدر در آخر صیغ از ماضی مطلق درآید: ستم.
استن. [ اُ ت ُ ] ( اِ ) مخفف استون. ستون. ( جهانگیری ). رکن. ( غیاث ) ( انجمن آرا ). اسطوانة. ستون عمارت. ( برهان ) ( مؤید الفضلاء ). پالار. ( برهان ). عماد :
گریه ابرست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب.
مولوی.
استن این عالم ای جان غفلت است هوشیاری این جهان را آفت است.
مولوی.
استن حنانه از هجر رسول ناله میزد همچو ارباب عقول.
مولوی.
معجز موسی و احمد را نگرچون عصا شد مار و استن باخبر.
مولوی ( از جهانگیری ).
استن من عصمت و حفظ تو است جمله مطوی یمین آن دو است.
مولوی.
هر ستونی اشکننده آن دگراستن آب اشکننده هر شرر.
مولوی.
جبرئیلی را بر اُستن بسته ای پروبالش را به صد جا خسته ای.
مولوی ( مثنوی دفتر 3 ص 24 ).
استن حنانه آمد در حنین.مولوی.
رجوع به اساطین شود.استن. [ اَ ت َ ] ( ع اِ ) بیخ درخت پوسیده. استان. یا درختی که در بیخ آن تفرق و پراکندگی باشد و از دور بر شکل کالبد مردم نماید. استنه ، یکی استن. ( از منتهی الارب ).
استن. [ اِ ت ِ ] ( اِ ) ( اصطلاح فیزیک ) واحد قوه ایست در سلسله ام. ت. اِس. و آن قوه ایست که چون بر جرم یک تن وارد آید آنرا دارای واحد شتاب این سلسله کند.
استن. [ اُ ت ُ ] ( اِخ ) بقولی نام یکی از حکام قدیم طبرستان و برخی استندار و استنداریه را از آن مشتق دانند. رجوع به استندار و سفرنامه مازندران و استراباد رابینو ص 26 بخش انگلیسی شود.
استن. [ اِ ت ِ ] ( اِخ ) ژان. نقاش هلندی ، مولد لیدن ( 1626 - 1679 م. ). او در نقاشی های خود مستان و عربده جویان و صحنه های هزل آمیز را تجسم داده است.بیشتر بخوانید ...