- رختخواب افکندن در جایی ؛ ساکن شدن در آن جای. مقیم گردیدن در آنجا. اقامت ورزیدن و قرار گرفتن در آنجا :
دوربینان در فراز کوه می دارند و ما
در ره سیل حوادث رختخواب افکنده ایم.
صائب.
- رختخواب انداختن ؛ پهن کردن رختخواب. انداختن بستر خواب. آماده ساختن جای خواب.- || بمجاز، ساکن شدن. مقیم گشتن. رختخواب افکندن. رجوع به ترکیب رختخواب افکندن شود.
- رختخواب پیچ ؛ پارچه یا پوششی که رختخواب را بدان پیچند. ( یادداشت مؤلف ).
- رختخواب دوز ؛ امروزه لحاف دوز گویند. ( یادداشت مؤلف ). که رختخواب بدوزد. که به شغل دوختن رختخواب پردازد. و رجوع به لحاف دوز شود.، رخت خواب. [ رَ ت ِ خوا / خا ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) لباس خواب. جامه خواب. ( یادداشت مؤلف ). جامه ای که شب هنگام پوشند. جامه ای که بوقت خواب به تن کنند. جامه که در بستر به بر نمایند.