اسم ( noun )
• (1) تعریف: the state of being wise.
• مترادف: sagacity, sageness, sapience
• مشابه: brains, intelligence, sense, smartness, smarts, wit
• مترادف: sagacity, sageness, sapience
• مشابه: brains, intelligence, sense, smartness, smarts, wit
- In his wisdom, he found the solution that was the key to our greatest dilemma.
[ترجمه گوگل] او در خرد خود راه حلی را یافت که کلید بزرگ ترین معضل ما بود
[ترجمه ترگمان] در خردمندی او، راه حلی پیدا کرد که کلید بزرگ ترین معضل ما بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] در خردمندی او، راه حلی پیدا کرد که کلید بزرگ ترین معضل ما بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: an understanding of that which is true or good combined with an ability to make sound judgments.
• مترادف: acumen, common sense, judiciousness, reason, sagacity, sageness
• متضاد: folly
• مشابه: brains, insight, intelligence, prudence, sense, smarts, understanding, wit
• مترادف: acumen, common sense, judiciousness, reason, sagacity, sageness
• متضاد: folly
• مشابه: brains, insight, intelligence, prudence, sense, smarts, understanding, wit
- One can gain wisdom through experience.
[ترجمه گنج جو] هر فردی از طریق کسب تجربه میتواند به دانایی نائل شود.|
[ترجمه رابرت] هر فردی از طریق کسب تجربه میتونه به پختگی برسه - توجه : wisdom فقط معنی پختگی میده نه عقل و خرد و دانایی چون تو تعریف wisdom تو هر دیکشنری اومده تلفیق دانش و تجربه ، و این یعنی فقط معنی پختگی تو فارسی|
[ترجمه گوگل] با تجربه می توان به خرد دست یافت[ترجمه ترگمان] انسان می تواند از طریق تجربه عقل به دست آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: scholarly learning.
• مترادف: knowledge, learning
• مشابه: education, erudition, scholarship
• مترادف: knowledge, learning
• مشابه: education, erudition, scholarship