صفت ( adjective )
• (1) تعریف: comprising or including the whole; entire; full.
• مترادف: complete, entire, whole
• متضاد: limited, partial
• مشابه: aggregate, all, comprehensive, full, gross, inclusive, overall, radical
• مترادف: complete, entire, whole
• متضاد: limited, partial
• مشابه: aggregate, all, comprehensive, full, gross, inclusive, overall, radical
- I paid the total amount that I owed.
[ترجمه علیرضا کلانتر] من کل مبلغی که بدهکار بودم را پرداختم.|
[ترجمه نیازعلی شمس] همه آنچه که بدهکار بودم راپرداخت کردم|
[ترجمه ghazal] من مبلغی را که بدهکار بودم پرداختم|
[ترجمه محدثه فرومدی] من کل مبلغ بدهیم را پرداختم؛ من کل مبلغی را که بدهکار بودم پرداختم ( به جای قرارگیری حرف اضافه را توجه کنید )|
[ترجمه محمد] من جمع مبلغی که بدهکار بودم پرداختم|
[ترجمه مسعود منش] من همه آن اندازه"مقدار" پولی"مبلغ" را که وامدار"بدهکار" بودم پرداخت کردم|
[ترجمه گوگل] کل مبلغی را که بدهکارم پرداخت کردم[ترجمه ترگمان] مبلغی که بدهکار بودم را پرداخت کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The total number of points scored was six.
[ترجمه Atena.1384] تعداد کل امتیاز زده شده 6 بود.|
[ترجمه علیرضا] تعداد کل امتیاز های زده شده شش بود.|
[ترجمه محدثه فرومدی] تعداد کل امتیازات گرفته شده برابر شش بود.|
[ترجمه فرهاد] تعدادکل امتیازات داده شده به ترتیب شماره، 6بود|
[ترجمه آرین] تعداد کل امتیازات داده شده ۶ امتیاز بود.|
[ترجمه علی ماشا اله زاده] تعداد کل امتیازات کسب شده شش بود|
[ترجمه گوگل] مجموع امتیازات کسب شده شش عدد بود[ترجمه ترگمان] تعداد کل امتیاز زده شده ۶ امتیاز بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: absolute; utter; complete.
• مترادف: complete, downright, outright, perfect, thorough, unqualified, utter
• مشابه: absolute, all, all-out, arrant, blank, broad, exclusive, out-and-out, plenary, plumb, positive, rank, stark, strict, unmitigated
• مترادف: complete, downright, outright, perfect, thorough, unqualified, utter
• مشابه: absolute, all, all-out, arrant, blank, broad, exclusive, out-and-out, plenary, plumb, positive, rank, stark, strict, unmitigated
- He thought he'd made a total fool of himself.
[ترجمه Zara] او فکر میکرد که از خود یک احمق به تمام معنا ساخته است|
[ترجمه گوگل] او فکر می کرد که کاملاً خود را احمق کرده است[ترجمه ترگمان] فکر می کرد که خودش یک احمق تمام عیار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The tiny community had lived in total isolation.
[ترجمه گوگل] جامعه کوچک در انزوا کامل زندگی کرده بود
[ترجمه ترگمان] جامعه کوچک در انزوای کامل زندگی کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] جامعه کوچک در انزوای کامل زندگی کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: the aggregate; sum.
• مترادف: aggregate, amount, sum, sum total, tally, totality
• مشابه: all, complement, count, figure, whole
• مترادف: aggregate, amount, sum, sum total, tally, totality
• مشابه: all, complement, count, figure, whole
- We spent a total of ninety-five dollars at the restaurant.
[ترجمه Maniiiii] ما در کل نود و پنج دلار در رستوران خرج کردیم|
[ترجمه نیازعلی شمس] روی هم رفته ما نود و پنج دلار در سفره خانه خرج کردیم|
[ترجمه نیازعلی شمس] روی هم رفته ما نود و پنج دلار در سفره خانه هزینه کردیم|
[ترجمه Lee shin hye] ما روی هم نود و پنج دلار در رستوران خرج کردیم|
[ترجمه گوگل] مجموعاً نود و پنج دلار در رستوران خرج کردیم[ترجمه ترگمان] ما مجموعا نود و پنج دلار در رستوران گذراندیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She inherited the total of all her uncle's possessions.
[ترجمه X3] او مجموعا تمام املاک عمویش را به ارث برد|
[ترجمه گوگل] او کل تمام دارایی های عمویش را به ارث برد[ترجمه ترگمان] تمام املاک عمویش را به ارث برده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the whole of a thing; entirety.
• مترادف: entirety, whole
• متضاد: part
• مشابه: all, amount, complement, gross, totality
• مترادف: entirety, whole
• متضاد: part
• مشابه: all, amount, complement, gross, totality
- Did you understand the document in total?
[ترجمه گوگل] آیا در کل سند را فهمیدید؟
[ترجمه ترگمان] آیا این سند را در کل درک کرده اید؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] آیا این سند را در کل درک کرده اید؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: totals, totaling, totaled
حالات: totals, totaling, totaled
• (1) تعریف: to add up.
• مترادف: add up, tally, tot up
• مشابه: add, aggregate, calculate, compute, count, figure, sum
• مترادف: add up, tally, tot up
• مشابه: add, aggregate, calculate, compute, count, figure, sum
- She totaled each team's points.
[ترجمه این نیز بگذرد] او مجموع امتیاز های هر تیم را حساب کرد.|
[ترجمه گوگل] او امتیازات هر تیم را جمع کرد[ترجمه ترگمان] او در مجموع امتیاز هر تیم را کسب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to amount to.
• مترادف: aggregate, make, number
• مشابه: amount to, come to, comprise, equal, reach
• مترادف: aggregate, make, number
• مشابه: amount to, come to, comprise, equal, reach
- The day's sales totaled only fifty dollars.
[ترجمه Arshia] فروش امروز فقط پنجاه دلار بود|
[ترجمه گوگل] فروش آن روز تنها پنجاه دلار بود[ترجمه ترگمان] فروش روزانه تنها پنجاه دلار بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to demolish completely.
• مترادف: demolish, destroy, ruin, wreck
• مشابه: crash, smash
• مترادف: demolish, destroy, ruin, wreck
• مشابه: crash, smash
- She totaled her car.
[ترجمه گوگل] ماشینش را جمع کرد
[ترجمه ترگمان] ماشینش رو داغون کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ماشینش رو داغون کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
• : تعریف: to add up; amount (often fol. by to).
• مشابه: add, add up, amount
• مشابه: add, add up, amount
- Your purchases total to twenty dollars.
[ترجمه گوگل] مجموع خریدهای شما بیست دلار است
[ترجمه ترگمان] خریده ای شما به بیست دلار می رسد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] خریده ای شما به بیست دلار می رسد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید