فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: passes, passing, passed
حالات: passes, passing, passed
• (1) تعریف: to go past; move beyond.
• مشابه: bypass, eclipse, exceed, excel, leave, outdo, outstrip, overtake, surpass
• مشابه: bypass, eclipse, exceed, excel, leave, outdo, outstrip, overtake, surpass
- I pass her house every day on the way to work.
[ترجمه حسن صادقی] من هر روز در راه رفتن سر کار از جلو خونه اون رد میشم.|
[ترجمه گوگل] هر روز در راه سرکار از خانه او رد می شوم[ترجمه ترگمان] هر روز در راه کارم از خانه او رد می شوم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We passed a gas station a few miles back.
[ترجمه حسن صادقی] ما چند مایل پیش پمپ بنزین رو رد کردیم.|
[ترجمه A.A] چندمایل قبل یک جایگاه سوخت را رد کردیم|
[ترجمه ارشام] چند مایل پیش یک ایستگاه گاز را رد کردیم|
[ترجمه علی نوکرم] دادا پمپ بنزینو رد کردیم دو دقه پیش|
[ترجمه گوگل] چند مایلی عقب تر از یک پمپ بنزین گذشتیم[ترجمه ترگمان] چند مایل عقب یه ایستگاه گاز رو رد کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The truck was going slowly, and all the cars were trying to pass it.
[ترجمه حسن صادقی] کامیون داشت به کندی حرکت میکرد ، و تمامی اتوموبیل ها سعی میکردند که ازش سبقت بگیرند.|
[ترجمه من] کامیون کند بود و ماشین ها می کوشیدند که از کامیون جلو تر بروند|
[ترجمه حمید جهانشاهلو] کامیون به کندی در حال حرکت بود، و تمامی اتوموبیل ها تلاش میکردند که اون را پشت سر بگذارند. ( ازش سبقت بگیرند )|
[ترجمه گوگل] کامیون به آرامی می رفت و همه ماشین ها سعی می کردند از آن عبور کنند[ترجمه ترگمان] کامیون به آرامی پیش می رفت و همه ماشین ها سعی می کردند آن را رد کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to skip or disregard.
• مترادف: disregard
• مشابه: forget, ignore, overlook, slip, waive
• مترادف: disregard
• مشابه: forget, ignore, overlook, slip, waive
- Let's pass this for now, and go on to the next one.
[ترجمه گوگل] بیایید این را فعلا بگذرانیم و به سراغ بعدی برویم
[ترجمه ترگمان] فعلا از این موضوع بگذریم و به بعدی برویم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] فعلا از این موضوع بگذریم و به بعدی برویم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to go or allow to go over, through, or across.
• مترادف: traverse
• مشابه: cross
• مترادف: traverse
• مشابه: cross
- The sentry passed the soldiers.
[ترجمه گوگل] نگهبان از کنار سربازها گذشت
[ترجمه ترگمان] نگهبان از کنار سربازان گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] نگهبان از کنار سربازان گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to complete successfully.
• مترادف: satisfy
• متضاد: fail
• مشابه: accomplish, achieve, complete, finesse, finish, fulfill, hack
• مترادف: satisfy
• متضاد: fail
• مشابه: accomplish, achieve, complete, finesse, finish, fulfill, hack
- She passed the math exam.
[ترجمه .] او امتحان ریاضی را قبول شد|
[ترجمه ...] او در امتحان ریاضی قبول شد.|
[ترجمه a] او ( مونث ) امتحان ریاضی را گذراند.|
[ترجمه گوگل] او در امتحان ریاضی قبول شد[ترجمه ترگمان] آزمون ریاضی رد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to hand or convey to someone else.
• مترادف: give, hand
• مشابه: bequeath, carry, convey, deliver, grant, send, transfer, transmit
• مترادف: give, hand
• مشابه: bequeath, carry, convey, deliver, grant, send, transfer, transmit
- Please pass the salt.
[ترجمه گوگل] لطفا نمک را رد کنید
[ترجمه ترگمان] لطفا نمک رو رد کن بیاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] لطفا نمک رو رد کن بیاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Could you pass me that envelope?
[ترجمه A.A] میتونید آن پاکت را بمن بدهید؟|
[ترجمه گوگل] آیا می توانید آن پاکت را به من بدهید؟[ترجمه ترگمان] میشه اون پاکت رو بدی به من؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She passed the message to him under the table.
[ترجمه گوگل] پیام را زیر میز به او داد
[ترجمه ترگمان] پیغام را زیر میز به او داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پیغام را زیر میز به او داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: to cause to move.
• مترادف: move, put
• مشابه: advance, convey, discharge, eject, emit, send, slip, transmit
• مترادف: move, put
• مشابه: advance, convey, discharge, eject, emit, send, slip, transmit
- She passed the thread through the eye of the needle.
[ترجمه گلی افجه] او سوزن رانخ کرد ، ، ، یا ، ، ، او نخ را از سوراخ سوزن گذارند|
[ترجمه گوگل] نخ را از سوراخ سوزن رد کرد[ترجمه ترگمان] با نخ سوزن نخ را رد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to live through; spend.
• مترادف: spend
• مشابه: live, occupy, while
• مترادف: spend
• مشابه: live, occupy, while
- She passed her vacation at the shore.
[ترجمه گوگل] او تعطیلات خود را در ساحل گذراند
[ترجمه ترگمان] او تعطیلاتش را در ساحل گذراند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او تعطیلاتش را در ساحل گذراند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: to circulate.
• مترادف: circulate, distribute, spread
• مشابه: advance, broadcast, disclose, disseminate, impart, relate, tell
• مترادف: circulate, distribute, spread
• مشابه: advance, broadcast, disclose, disseminate, impart, relate, tell
- A newspaper passes information.
[ترجمه A.A] یک روزنامه اطلاعات را اعلام میکند|
[ترجمه گوگل] یک روزنامه اطلاعات را منتقل می کند[ترجمه ترگمان] یک روزنامه اطلاعات را رد می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (9) تعریف: to sanction; approve.
• مترادف: approve, sanction
• متضاد: reject
• مشابه: accept, adopt, authorize, clear, enact, legitimize, OK, ratify, sign, validate
• مترادف: approve, sanction
• متضاد: reject
• مشابه: accept, adopt, authorize, clear, enact, legitimize, OK, ratify, sign, validate
- The committee passed the motion.
[ترجمه گوگل] کمیته این طرح را تصویب کرد
[ترجمه ترگمان] کمیته از حرکت سر در آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کمیته از حرکت سر در آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (10) تعریف: to express; pronounce.
• مترادف: express, pronounce
• مشابه: announce, aver, declaim, declare, deliver, offer
• مترادف: express, pronounce
• مشابه: announce, aver, declaim, declare, deliver, offer
- He will pass judgment on the issue.
[ترجمه گوگل] او در مورد این موضوع قضاوت خواهد کرد
[ترجمه ترگمان] او در مورد این مساله قضاوت خواهد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او در مورد این مساله قضاوت خواهد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (11) تعریف: in some sports, to throw, hit, or otherwise transfer a ball, puck, or the like to (another player).
• مشابه: flip, hurl, lob, send, throw, toss
• مشابه: flip, hurl, lob, send, throw, toss
- The soccer coach reminded the players to pass the ball to each other.
[ترجمه گوگل] مربی فوتبال به بازیکنان یادآور شد که توپ را به یکدیگر پاس دهند
[ترجمه ترگمان] مربی فوتبال به بازیکنان یادآوری کرد که توپ را به هم پاس دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] مربی فوتبال به بازیکنان یادآوری کرد که توپ را به هم پاس دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Come on! Pass me the ball!
[ترجمه A.A] زودباش ! توپ را بمن پاس بده !|
[ترجمه گوگل] بیا دیگه! توپ را به من پاس بده![ترجمه ترگمان] ! زود باش! توپ رو بده به من
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: come to pass, pass out, pass up
عبارات: come to pass, pass out, pass up
• (1) تعریف: to move along; proceed.
• مترادف: go, move, proceed
• متضاد: stop
• مشابه: advance, drift, progress, roll
• مترادف: go, move, proceed
• متضاد: stop
• مشابه: advance, drift, progress, roll
- The circus used to pass through this town.
[ترجمه گوگل] سیرک از این شهر عبور می کرد
[ترجمه ترگمان] سیرک عادت داشت از این شهر عبور کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سیرک عادت داشت از این شهر عبور کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to reach or come near, then move beyond.
• مشابه: bypass, move, overtake
• مشابه: bypass, move, overtake
- The parade will pass by the onlookers.
[ترجمه گوگل] رژه از کنار تماشاچیان عبور خواهد کرد
[ترجمه ترگمان] رژه از تماشاچیان عبور خواهد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] رژه از تماشاچیان عبور خواهد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: to elapse.
• مترادف: elapse, go
• مشابه: advance, flow, move, proceed, progress, slip, waste
• مترادف: elapse, go
• مشابه: advance, flow, move, proceed, progress, slip, waste
- The time passed slowly.
[ترجمه گوگل] زمان به کندی گذشت
[ترجمه ترگمان] زمان به کندی می گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] زمان به کندی می گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: to move from one place to another; circulate.
• مترادف: circulate, move
• مشابه: advance, carry, flow, go, proceed, progress, spread, sweep
• مترادف: circulate, move
• مشابه: advance, carry, flow, go, proceed, progress, spread, sweep
- The news passed quickly through the community.
[ترجمه گوگل] این خبر به سرعت در جامعه پخش شد
[ترجمه ترگمان] این خبر به سرعت از جامعه گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این خبر به سرعت از جامعه گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: to cease to live; die.
• مترادف: depart, die
• مشابه: expire, go, perish, succumb
• مترادف: depart, die
• مشابه: expire, go, perish, succumb
- He passed on during the night.
• (6) تعریف: to end.
• مترادف: cease, disappear, end
• متضاد: abide
• مشابه: blow over, close, depart, dissipate, dissolve, evaporate, fade, go, leave, peter out, recede, stop, terminate, vanish
• مترادف: cease, disappear, end
• متضاد: abide
• مشابه: blow over, close, depart, dissipate, dissolve, evaporate, fade, go, leave, peter out, recede, stop, terminate, vanish
- The crisis finally passed.
[ترجمه گوگل] بحران بالاخره گذشت
[ترجمه ترگمان] سرانجام بحران گذشته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] سرانجام بحران گذشته بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: to happen.
• مترادف: befall, happen, occur, take place
• مشابه: give, transpire
• مترادف: befall, happen, occur, take place
• مشابه: give, transpire
- So many things have passed since he went away.
[ترجمه گوگل] از زمانی که او رفته، خیلی چیزها گذشته است
[ترجمه ترگمان] از وقتی رفته خیلی چیزا گذشته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] از وقتی رفته خیلی چیزا گذشته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (8) تعریف: to allow something to go unchallenged.
• مشابه: be, go, lie, ride, sit
• مشابه: be, go, lie, ride, sit
- She let the sarcasm pass without comment.
[ترجمه گوگل] او اجازه داد این طعنه بدون اظهار نظر بگذرد
[ترجمه ترگمان] او بدون اینکه نظری بدهد، ریشخند را کنار گذاشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او بدون اینکه نظری بدهد، ریشخند را کنار گذاشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (9) تعریف: to be communicated.
• مترادف: cross
• مشابه: exchange
• مترادف: cross
• مشابه: exchange
- No words passed between them.
[ترجمه گوگل] هیچ کلمه ای بین آنها رد شد
[ترجمه ترگمان] هیچ حرفی بین آن ها رد و بدل نمی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] هیچ حرفی بین آن ها رد و بدل نمی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (10) تعریف: to be approved or sanctioned.
• مترادف: clear
• مشابه: succeed
• مترادف: clear
• مشابه: succeed
- The motion passed easily.
[ترجمه گوگل] حرکت به راحتی گذشت
[ترجمه ترگمان] حرکت به آسانی می گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] حرکت به آسانی می گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (11) تعریف: to express or pronounce an opinion, judgment, or the like (usu. fol. by on).
• مترادف: declare, pronounce
• مشابه: declaim, judge, opine
• مترادف: declare, pronounce
• مشابه: declaim, judge, opine
- Will you pass on the color of this dress?
[ترجمه گوگل] آیا رنگ این لباس را منتقل می کنید؟
[ترجمه ترگمان] از رنگ این لباس رد میشی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] از رنگ این لباس رد میشی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (12) تعریف: to be conveyed.
• مشابه: carry, circulate, descend, devolve, flow, move
• مشابه: carry, circulate, descend, devolve, flow, move
- The antique table passed from generation to generation in the family.
[ترجمه گوگل] میز عتیقه از نسلی به نسل دیگر در خانواده منتقل می شد
[ترجمه ترگمان] این میز باستانی از نسلی به نسل دیگر منتقل شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این میز باستانی از نسلی به نسل دیگر منتقل شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (13) تعریف: in some sports, to throw, hit, or otherwise transfer a ball, puck, or the like to another player.
• مشابه: throw
• مشابه: throw
- The quarterback should have passed instead of trying to run.
[ترجمه گلی افجه] بازیکن مهاجم بجای دویدن باید پاس می داد|
[ترجمه گوگل] کوارتربک به جای تلاش برای دویدن باید پاس می داد[ترجمه ترگمان] بازیکن مهاجم باید به جای اینکه سعی کنه فرار کنه، از دنیا رفته باشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: passing (adj.)
مشتقات: passing (adj.)
• (1) تعریف: a means of passage, such as a road, channel, or gap, through which one can travel.
• مترادف: passage
• مشابه: channel, corridor, course, defile, gap, passageway, path, road, route, way
• مترادف: passage
• مشابه: channel, corridor, course, defile, gap, passageway, path, road, route, way
- a mountain pass
[ترجمه گوگل] یک گردنه کوهستانی
[ترجمه ترگمان] یک گردنه کوهستانی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] یک گردنه کوهستانی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: a ticket or permit allowing one to enter, come, or go freely, esp. one issued at no cost.
• مشابه: authorization, license, permission, permit, ticket, visa
• مشابه: authorization, license, permission, permit, ticket, visa
• (3) تعریف: a limited, often half-hearted, effort or attempt.
• مشابه: attempt, effort, try
• مشابه: attempt, effort, try
- He made a pass at cleaning up the mess.
[ترجمه گوگل] او در تمیز کردن آشفتگی یک پاس داد
[ترجمه ترگمان] او برای تمیز کردن این وضع موفق شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او برای تمیز کردن این وضع موفق شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: a sexual suggestion or overture.
• مترادف: advance, proposition
• مشابه: come-on, move, overture
• مترادف: advance, proposition
• مشابه: come-on, move, overture
- He made a pass at her.
[ترجمه گوگل] به او پاس داد
[ترجمه ترگمان] دستش را به سوی او دراز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] دستش را به سوی او دراز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: state of affairs; predicament.
• مترادف: position, situation
• مشابه: fix, impasse, juncture, pickle, predicament, stalemate, state, strait
• مترادف: position, situation
• مشابه: fix, impasse, juncture, pickle, predicament, stalemate, state, strait
• (6) تعریف: in some sports, an act of passing.
• مشابه: flip, hurl, lob, throw, toss
• مشابه: flip, hurl, lob, throw, toss
- The quarterback threw an accurate pass.
[ترجمه گوگل] مدافع یک پاس دقیق زد
[ترجمه ترگمان] بازیکن خط حمله یه راه درست رو پرتاب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بازیکن خط حمله یه راه درست رو پرتاب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید