match

/ˈmæt͡ʃ//mæt͡ʃ/

معنی: حریف، جفت، نظیر، همسر، لنگه، تطابق، تطبیق، مسابقه، ازدواج، کبریت، چوب کبریت، حریف کسی بودن، زور ازمایی، همتا، خواستگاری کردن، جور بودن با، بهم امدن، خوردن، وصلت دادن، تطبیق کردن
معانی دیگر: کبریت (هر یک از چوب های درون قوطی کبریت)، (در اصل) فتیله ی توپ و بمب و غیره، تا، برابر، همانند، (با همدیگر) جور، همداوی، ناورد، هماوری، آورد، پادکوشی، قرارداد زناشویی، زناشویی، همسر آینده (احتمالی)، همسر مناسب، هماورد، رقیب، به ازدواج هم درآمدن یا درآوردن، زن دادن، شوهر کردن یا دادن، همسر یافتن (برای کسی)، مقابله کردن، (باموفقیت) درافتادن (با کسی)، رقابت کردن، هم چشمی کردن، زورآزمایی کردن، برابر بودن (با)، مشابه بودن، همانند بودن، جور شدن یا بودن، جفت بودن، لنگه ی هم بودن، به هم آمدن، خوردن (به)، همتابودن، هماورد (یا رقیب یا حریف یا برابر یا جفت) یافتن یا ارائه دادن، جور کردن، جفت کردن، همانند کردن، مقایسه کردن، شیر یا خط کردن (to flipcoins هم می گویند)، رونوشت، روگرفت

بررسی کلمه

اسم ( noun )
• : تعریف: a slender strip of wood or cardboard with a combustible material on the end that is ignited by friction.

- He used a long match to light the fire.
[ترجمه nona] او برای روشن کردن اتش از یک کبریت دراز استفاده کرد
|
[ترجمه دنیا] او از کبریتی بزرگ برای روشن کردن آتش استفاده کرد!
|
[ترجمه نادر] برای روشن کردن آتش از یه کبریت بزرگ استفاده کرد
|
[ترجمه الیسا] آواز کبریتی بزرگ برای روشن کردن آتش استفاده کرد
|
[ترجمه دریا] او از یک کبریت دراز برای روشن کردن آتش استفاده کرد.
|
[ترجمه گوگل] برای روشن کردن آتش از کبریت بلند استفاده کرد
[ترجمه ترگمان] او برای روشن کردن آتش از یک مسابقه طولانی استفاده کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
(1) تعریف: a person or thing that is identical to or like another.
مترادف: companion, counterpart, double, mate, twin
مشابه: clone, copy, duplicate, equal, equivalent, fellow, likeness, reproduction

- This ring is utterly unique; you won't find its match in any store in the city.
[ترجمه noob] این حلقه کاملا خاصه. . هیچ فروشگاهی توی شهر پیداش نمیکنی
|
[ترجمه رضا] این انگشتر کاملاً بی نظیر و خاصه ؛ شبیهش رو تو هیچ فروشگاهی تو شهر پیدا نمی کنی.
|
[ترجمه گوگل] این انگشتر کاملا منحصر به فرد است مشابه آن را در هیچ فروشگاهی در شهر پیدا نخواهید کرد
[ترجمه ترگمان] این حلقه کاملا منحصر به فرد است؛ تو با هیچ فروشگاهی در هیچ فروشگاهی در شهر پیدا نخواهی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I looked through all the socks but couldn't find a match for the striped one.
[ترجمه فرید رستمی] همه ی جوراب ها را نگاه کردم اما نتوانستم لنگه ی جوراب راه راه را پیدا کنم
|
[ترجمه یزدان] همه ی جورابارو نگاه کردم ولی نتونستم یه جفت جوراب راه راه پیدا کنم.
|
[ترجمه گوگل] تمام جوراب ها را گشتم، اما نتوانستم برای جوراب راه راه هماهنگی پیدا کنم
[ترجمه ترگمان] از میان همه the نگاه کردم، اما نتونستم یه کبریت برای اون راه راه پیدا کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a person able to equal another, as in a contest or other activity.
مترادف: challenger, equal, peer, rival
مشابه: equivalent, parallel

- He was no match for her in spelling.
[ترجمه Aydin Jz] در یک کلمه اون ( مذکر ) بهش ( مونث ) نمیومد
|
[ترجمه فرید] در یک کلام اون ( آقا ) به اون ( خانم ) نمیومد
|
[ترجمه رزاقی] یه کلام اون ( مرد ) به اون ( زن ) نمی اومد.
|
[ترجمه گوگل] او در املا با او همتا نبود
[ترجمه ترگمان] او با هجی کردن او نمی توانست با او ازدواج کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: a competitive sport or game.
مترادف: competition, contest, game, tournament
مشابه: boat, challenge, event, meet

- It was an exciting tennis match.
[ترجمه کامرانی ‌پور] مسابقه هیجان انگیزی بود.
|
[ترجمه گوگل] یک مسابقه تنیس هیجان انگیز بود
[ترجمه ترگمان] این مسابقه یک مسابقه تنیس هیجان انگیز بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: a pairing or potential pairing of two people in a marriage or other union.
مترادف: marriage, pairing, union
مشابه: alliance, partnership

- Both families celebrated the match.
[ترجمه Aydin Jz] هر دو خانواده وصلت را جشن گرفتند
|
[ترجمه Gli2] هر دو خانواده ازدواج آن دو زوج را جشن گرفتند.
|
[ترجمه رضایی] هر دو خانواده ازدواج رو جشن گرفتند.
|
[ترجمه گوگل] هر دو خانواده مسابقه را جشن گرفتند
[ترجمه ترگمان] هر دو خانواده مسابقه را جشن گرفتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- At the time the match was decided, the future bride and groom had never seen each other.
[ترجمه گوگل] در زمان قطعی شدن مسابقه، عروس و داماد آینده هرگز یکدیگر را ندیده بودند
[ترجمه ترگمان] در آن زمان که این مسابقه گرفته شد، عروس آینده و داماد هرگز یکدیگر را ندیده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We always thought you two were an excellent match.
[ترجمه گوگل] ما همیشه فکر می‌کردیم که شما دو نفر عالی هستید
[ترجمه ترگمان] ما همیشه فکر می کردیم که شما زوج خوبی هستید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: matches, matching, matched
(1) تعریف: to be the same as or equal to.
مترادف: equal, parallel, rival
مشابه: touch

- His skill does not match hers.
[ترجمه گوگل] مهارت او با او مطابقت ندارد
[ترجمه ترگمان] مهارت او با او سازگار نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to find and put together (things that are identical or very much alike).
مترادف: coordinate, fit, mate, pair, suit
مشابه: accord, combine, complement, mesh

- The object of the game is to match the cards.
[ترجمه گوگل] هدف بازی تطبیق کارت ها است
[ترجمه ترگمان] هدف از بازی تطبیق دادن کارت ها است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to put together with someone as a competitor or partner.
مترادف: pit
مشابه: oppose, pair

- Do you know who you'll be matched with in the competition?
[ترجمه گوگل] آیا می دانید در این رقابت با چه کسانی رقابت خواهید کرد؟
[ترجمه ترگمان] آیا شما می دانید که با چه کسی رقابت خواهید کرد؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- There were more women than men in the dance class, so she was matched with one of the teachers.
[ترجمه گوگل] تعداد زنان در کلاس رقص بیشتر از مردان بود، بنابراین او با یکی از معلمان همسان شد
[ترجمه ترگمان] زنان بیشتر از مردان در کلاس رقص بودند، بنابراین با یکی از اساتید همخوانی داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: perform at or reach the same level as.
مترادف: equal

- He was never able to match the performance that he gave that night.
[ترجمه گوگل] او هرگز نتوانست با عملکردی که در آن شب ارائه کرد، برابری کند
[ترجمه ترگمان] او هرگز قادر نبود با نمایشی که آن شب به او داده بود تطبیق کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Do you think we'll match last night's ticket sales?
[ترجمه فرید] آیا فکر میکنید به اندازه شب گذشته فروش بلیط خواهیم داشت؟
|
[ترجمه اضعری‌مقدم] فکر میکنید به اندازه دیشب فروش بلیت داشته باشیم؟
|
[ترجمه گوگل] آیا فکر می کنید ما با فروش بلیط دیشب مطابقت خواهیم داشت؟
[ترجمه ترگمان] فکر می کنی با بلیط فروشی دیشب هماهنگ باشیم؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to have the identical appearance or features of.

- Those paint colors don't match each other.
[ترجمه گوگل] آن رنگ های رنگ با یکدیگر مطابقت ندارند
[ترجمه ترگمان] رنگ های رنگ با هم خوانی ندارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- This chair matches the one in the hall.
[ترجمه گوگل] این صندلی با صندلی موجود در سالن مطابقت دارد
[ترجمه ترگمان] این صندلی با یکی تو راهرو تطابق داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Her blood type matches mine.
[ترجمه گوگل] گروه خونی او با من مطابقت دارد
[ترجمه ترگمان] گروه خونیش با مال من مطابقت داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The pattern of the quilt matches the pattern of the curtains.
[ترجمه گوگل] الگوی لحاف با الگوی پرده ها مطابقت دارد
[ترجمه ترگمان] الگوی of با الگوی پرده ها تطبیق می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to give in the same amount of.

- If you donate to this important cause this evening, these organizations will match your donation.
[ترجمه گوگل] اگر امروز عصر به این هدف مهم کمک مالی کنید، این سازمان ها با کمک شما مطابقت خواهند داشت
[ترجمه ترگمان] اگر شما امشب به این علت مهم صدقه دهید، این سازمان ها با کمک های مالی شما تطابق خواهند داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: matchable (adj.), matched (adj.)
• : تعریف: to be of corresponding appearance, as in size, color, or the like.
مترادف: agree, blend, coordinate, correspond, go, harmonize, tally
متضاد: clash
مشابه: coincide, pair

- Your socks don't match.
[ترجمه گوگل] جوراب های شما جور نیست
[ترجمه ترگمان] جوراب هات جور در نمیاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. match stick
چوب کبریت

2. match something against (or with) something
چیزی را با چیز دیگر به رقابت یا زورآزمایی درآوردن

3. match up
(با هم) جور در آمدن،با هم خواندن

4. match up to (or with) something
طبق انتظار بودن،مطابق میل بودن

5. to match a piece of cloth
همانند یک تکه پارچه را پیداکردن

6. test match
(بازی های راگبی و کریکت) مسابقه ی بین المللی (معمولا یکی از چندین مسابقه)

7. a boxing match
مسابقه ی بوکس

8. a golf match
مسابقه ی گلف

9. a live match
کبریت زنده

10. a return match
مسابقه ی بازگشتی

11. a tennis match
مسابقه ی تنیس

12. a title match
مسابقه ی قهرمانی

13. his looks match his character
قیافه اش به شخصیتش می خورد.

14. a tame boxing match
مسابقه ی مشت زنی خسته کننده

15. he is no match for her in tennis
در تنیس از پس آن زن برنمی آید.

16. he marked the match
او امتیازات مسابقه را یادداشت می کرد.

17. she hoped to match her son with the rich widow
او امیدوار بود که ترتیب ازدواج پسرش را با بیوه ی پولدار بدهد.

18. this is the match of that rug
این لنگه ی آن قالیچه است.

19. to light a match
کبریت روشن کردن (زدن)

20. to scratch a match on a wall
کبریت را به دیوار کشیدن

21. to strike a match
کبریت روشن کردن

22. he lost the pistol match due to a jam during the rapid fire
به واسطه ی گیر کردن تپانچه هنگام تیراندازی سریع،مسابقه را باخت.

23. soldiers that nobody could match in battle
سربازانی که در جنگ هیچکس یارای برابری با آنها را نداشت

24. their courage has no match in history
دلاوری آنها در تاریخ نظیر ندارد.

25. these two accounts don't match up
این دو حساب با هم نمی خوانند.

26. this blouse is a match for your skirt
این بلوز به دامنت می خورد.

27. at the end of the match the crowd invaded the pitch
در پایان مسابقه جمعیت ریختند توی زمین بازی.

28. his daughter made a good match
دخترش ازدواج خوبی کرد.

29. his public utterances did not match his private deeds
حرف های او در ملا عام با اعمال او در خلوت جور در نمی آمد.

30. his shoes and pants don't match
کفش و شلوار او به هم نمی خورند.

31. she would make a good match for my son
او برای پسرم همسر خوبی خواهد بود.

32. the continuation of the boxing match after a short pause
از سر گیری مشت بازی پس از مکث کوتاه

33. the final round of the match
دور پایانی مسابقه

34. a wrestler who finally found his match
کشتی گیری که بالاخره حریف خود را پیدا کرد

35. he started to fish around for a match
او شروع کرد به جستجو برای کبریت.

36. she drubbed her opponent in the tennis match
در مسابقه ی تنیس حریف خود را سخت شکست داد.

37. to burn a paper by setting a match to it
کاغذی را با کبریت زدن به آن سوزاندن

38. we really need a result from this match
ما واقعا نیاز داریم که در این مسابقه پیروز شویم.

39. a purse and shoes that are a good match
کیف زنانه و کفش که خوب به هم می خورند.

40. iran and france will meet in a soccer match
ایران و فرانسه در یک مسابقه ی فوتبال با هم بازی خواهند کرد.

مترادف ها

حریف (اسم)
opponent, match, adversary, foe, rival, competitor

جفت (اسم)
match, couple, twin, afterbirth, pair, placenta, coupling, mate, team, double, cobber, peer, twain, cully, dyad, tandem, syzygy

نظیر (اسم)
match, make, tally, exemplar, like, analogue

همسر (اسم)
partner, associate, match, consort, mate, spouse, helpmate

لنگه (اسم)
match, mate, pendant, bale, leaf, doublet

تطابق (اسم)
accommodation, match, accordance, identity, likeness

تطبیق (اسم)
accommodation, match, adjustment, adaptation, comparison, conformation, harmony, collation, identification

مسابقه (اسم)
match, game, contest, race, competition, emulation, tourney, racing, tournament

ازدواج (اسم)
match, marriage, spousal, hymen, matrimony

کبریت (اسم)
light, match, lighter, matches

چوب کبریت (اسم)
match, matchwood

حریف کسی بودن (اسم)
match

زور ازمایی (اسم)
match, swordplay

همتا (اسم)
match, counterpart, peer

خواستگاری کردن (فعل)
match, suit, husband, woo

جور بودن با (فعل)
match

بهم امدن (فعل)
match

خوردن (فعل)
fit, gnaw, feed, strike, hit, match, eat, grub, drink, corrode, hurtle, devour, erode, take a meal

وصلت دادن (فعل)
adjoin, match, unite

تطبیق کردن (فعل)
fit, match, reconcile, tally, compare, check, collate, jibe

تخصصی

[حسابداری] مطابقت دادن، تطبیق کردن
[سینما] انطباق (مچ کردن ) - تطابق - تطابق شاتها - قابل برش - تطبیق - منطبق - همگونی
[کامپیوتر] مطابقت کردن ؛ تطابقت ؛ طبیق
[برق و الکترونیک] تطبیق دادن - تطبیق دادن عملیات پردازش داده شیه به ادغام کردن داده ها با این تفاوت که به جای تولید دنباله ای از موارد ساخته شده از دنباله ی ورودی، دنباله ها بر اساس بعضی از نکات کلیدی با یکدیگر تطبیق داده می شوند .
[فوتبال] مسابقه
[نساجی] همانندی - رنگ همانندی - رنگ همانند کردن - همرنگی
[ریاضیات] جور کردن، متناسب، جور بودن، تطبیق دادن، تطبیق

انگلیسی به انگلیسی

• small combustible stick designed for lighting things afire; competition, game (sports); equal opponent; partner; something similar; counterweight; person considered suitable for marriage
be compatible, be suitable; be an equal competitor; compare; be compared; find something that matches another (about clothing or fabric); marry off; pair, mate; check the sameness of data items (computers)
a match is an organized game of football, cricket, chess, or other sport.
a match is also a small wooden stick with a substance on one end that produces a flame when you pull or push it along the side of a matchbox.
if one thing matches another, the two things are similar.
if you match one thing with another, you decide that one is suitable for the other, or that there is a connection between them.
to match something means to be equal to it in speed, size, or quality.
if something is no match for another thing, it is inferior to it.
see also matched.
if you match one thing up with another, you decide that the two things are suitable for each other, or are connected in some way.

پیشنهاد کاربران

اوکی شدن
همون ماچ و بوسه خودمون هست. منتها در فرهنگ ما در بُعد کاربردی بوسه و جدیداً هماهنگ شدن و جفت و جور شدن منطبق شدن دو چیز باهم درحال استفاده می باشد.
( مورد ) مناسب، ( همکار ) مناسب.
همتا
جفت و جور بودن
مسابقه
مثال: The soccer match ended in a draw.
مسابقه فوتبال به تساوی پایان یافت.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
آقای حامد جباری عزیز: تلاش شما قابل تحسین هست ولی این عکس ها واقعاً کار یافتن معنی را سخت کرده اند. ارسال این همه عکس به نظر شما زیاده روی نیست؟ واقعاً تجربه کاربری را تحت الشعاع قرار داده. من باید مرتب برم پایین و پایینتر تا از عکس های ارسالی شما عبور کنم.
...
[مشاهده متن کامل]

امیدوارم آبادیس در این راستا چهارچوب قابل قبولی ارائه دهد.

match 6 ( n ) =a marriage or a marriage partner, e. g. He was determined that his daughter should make a good match ( find a suitable husband ) .
match
match 5 ( n ) =a thing that looks exactly the same as or very similar to sth else, e. g. I've found a vase that is an exact match of the one I broke.
match
match 4 ( n ) =a thing or person that combines well with sth or sb else, e. g. The curtains and rug are a good match.
match
match 3 ( n ) =a person who is equal to sb else in strength, skill, intelligence, etc. , e. g. I was no match for him at tennis. I was his match at tennis.
match
match 2 ( n ) =a sports event in which people compete against each other, e. g. a golf match. to win a match.
match
match 1 ( n ) ( m�tʃ ) =a small stick made of wood or thick paper that is used for lighting a fire, cigarette, etc. , e. g. a box of matches. to light a match.
match
match: کبریت
لنگه
مسابقه
جفت و جوری
Whold you like to come to the match whith me on sunday?
دوست داری با من به مسابقه بیای روز یکشنبه؟
⁦✔️⁩همسر
she would make a good 👁️‍🗨️match👁️‍🗨️ for my son
او برای پسرم همسر خوبی خواهد بود.
Abadis. ir@
match ( ورزش )
واژه مصوب: مسابقه
تعریف: بازی یا رقابت رسمی بین دست کم دو ورزشکار یا دو تیم
جور کردن
همسو بودن
۱ - مسابقه ۲ - جور کردن ۳ - کبریت توکلی
you are no match for him حریفش نمیشی
Noun:
1.
an exact counterpart
جفت و جور
2.
a situation in which something is suitable for something else, so that the two things work together successfull
سازگار
Like
...
[مشاهده متن کامل]

copy
( عیناً )
مطابق - یکسان - شبیه
The girls reading is becoming a matcb to the Zetarians's.
Star Trek TOS

To compare with
در روش اماری به معنی همتا بودن هست
give money
to give a sum of money that is equal to a sum given by some one else
match day= روز مسابقه
example: Misha is a match for her
رقیب، همتا، جفت و. . . مانند آن
هماهنگ شدن
همسان/یکسان بودن، همتایی، همسانی، یکسانی
به هم آمدن proper adaqude suit approprate
وصل کردن
کبریت
همسو با
جور کردن جور کنید
ست کردن
همانند شدن، همانند بودن
همانند
Compare، contest، conform
مطابقت
منطبق کردن دو یا چند چیز. متصل کردن
هماهنگ ، هماهنگی
همخوان ، همخوانی
سازگار ، سازگاری
جفت وجور ، جفت وجوری
هماورد ، هماوردی
همتایابی ( کردن ) ، همتا یافتن
[در حالت مقایسه دو یا چند شخص با هم]
اندازه کسی بودن ، در حد و اندازه کسی بودن
همخوانی داشتن
حریف. درمقابل. مسابقه
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٦)

بپرس