live

/ˈlaɪv//laɪv/

معنی: دایر، موثر، زنده، سرزنده، زیستن، سکون کردن، منزل کردن، زندگی کردن، زنده بودن
معانی دیگر: عمر کردن، زنده ماندن، دوام آوردن، جان به در بردن، زندگی خود را (به طرز خاص) گذراندن، به سر بردن، خوب زیستن، خوش بودن، زندگی کردن (به کمک چیزی)، ارتزاق کردن، تغذیه کردن با، زیستن در، ساکن بودن در، ماوا داشتن در، منزل داشتن، سکونت کردن، طبق چیزی زندگی کردن، با پیروی از چیزی زیستن، در خاطره ها ماندن، باقیماندن، زنده (در برابر: مرده dead)، پراشتیاق، گرم، پرانرژی، با روح، درخشان و گیرا، پویا، (موضوع و داستان و خبر و غیره) حاد، داغ، جالب، گیرا، (آتش و غیره) افروخته، سوزان، درحال سوختن، فعال، کنشور، (چوب کبریت) آماده ی آتش زدن، (هنوز) نسوخته، (مواد منفجره) هنوز منفجر نشده (ولی آماده ی آن)، ترکیدنی، رزمی، (سیم و غیره) برق دار، گیرنده، به حالت طبیعی، (سنگ و مواد کانی) استخراج نشده، نابرهیخته، دارای خاصیت جهش (مانند توپ و لاستیک)، هجاک، جهشمند، جهمند، (رادیو و تلویزیون و غیره) برنامه ی زنده، (مکانیک) گردانگر، نیرو رسان، (ورزش) درحین بازی، مشغول بازی، وابسته به زنده بودن و زندگان، (هوا) تازه، خنک، پاک، (چاپ) صفحه بندی شده، آماده ی چاپ

بررسی کلمه

فعل ناگذر ( intransitive verb )
حالات: lives, living, lived
(1) تعریف: to have life or to remain alive; exist in an active state.
مترادف: breathe, exist
متضاد: die
مشابه: subsist

- My grandfather lived to be a hundred years old.
[ترجمه amir] پدربزرگ من تا صد سالگی زندگی کرده است.
|
[ترجمه Nadrina] پدربزرگ من صد سال زندگی کرد.
|
[ترجمه iman] پدر برزرگم صد سال زندگی کرده بود.
|
[ترجمه هانیا] پدربزرگ من در صد سال زندگی کرد
|
[ترجمه L=P;[PL[PL] پدر بزرگ من صد سال زندگی کرد
|
[ترجمه گوگل] پدربزرگ من صد سال عمر کرد
[ترجمه ترگمان] پدربزرگم یک صد سال داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Few people lived after the crash.
[ترجمه tinabailari] افراد کمی بعد از تصادف زنده ماندند 🕗🕗
|
[ترجمه Susan] کمتر کسی از تصادف جان سالم به در برد.
|
[ترجمه گوگل] تعداد کمی از مردم پس از سقوط زندگی می کردند
[ترجمه ترگمان] افراد کمی بعد از سقوط جان خود را از دست دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to maintain oneself in life.
مترادف: exist, get along, subsist
مشابه: make ends meet, manage, survive

- I live on very little income.
[ترجمه ps85] من اینجا کوچک زندگی میکنم
|
[ترجمه ps85] من با حقوق خیلی کمی زندگی میکنم
|
[ترجمه گوگل] من با درآمد بسیار کمی زندگی می کنم
[ترجمه ترگمان] من با درآمد کمی زندگی می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to dwell or reside (often fol. by in or at).
مترادف: abide, dwell, reside, stay
مشابه: lodge, settle, sojourn

- He lives on the mountain.
[ترجمه هلیا کیپاپ] آن پسر در کوه زندگی میکند
|
[ترجمه گوگل] او در کوه زندگی می کند
[ترجمه ترگمان] او در کوه زندگی می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- We've lived in the city for ten years now.
[ترجمه گوگل] الان ده سال است که در شهر زندگی می کنیم
[ترجمه ترگمان] ده سال است که در شهر زندگی کرده ایم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- A long time ago, in a faraway kingdom, there lived a king, a queen, and their three small daughters.
[ترجمه گوگل] مدتها پیش در یک پادشاهی دور، یک پادشاه، یک ملکه و سه دختر کوچکشان زندگی می کردند
[ترجمه ترگمان] مدت ها پیش در پادشاهی دوردست، یک پادشاه، یک ملکه و سه دختر کوچک آنجا زندگی می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to continue to be in existence or be present to the memory.
مترادف: endure, last, survive
مشابه: abide, persevere, persist, prevail, stand, subsist

- Even though she's gone, the memory of her lives in her children.
[ترجمه گوگل] با وجود رفتن او، خاطره او در فرزندانش زنده است
[ترجمه ترگمان] با وجود اینکه او رفته، خاطره زندگی او در فرزندانش
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to dwell as a couple.
مترادف: cohabit
مشابه: abide, coexist, dwell, reside, room

- They live together.
[ترجمه گوگل] آنها با هم زندگی می کنند
[ترجمه ترگمان] با هم زندگی می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to experience life keenly and with pleasure.
مشابه: flourish, prosper, succeed, thrive

- I don't want to be stuck in this boring place all my life. I want to live!
[ترجمه tinabailari] من نمی خواهم تمام زندگی ام را در این مکان خسته کننده گیر کنم . من می خواهم زندگی کنم 🕖🕖
|
[ترجمه گوگل] من نمی خواهم تمام عمرم در این مکان خسته کننده گیر کنم می خواهم زندگی کنم!
[ترجمه ترگمان] نمی خوام تو این خونه خسته کننده کل زندگیم گیر بیفتم من می خواهم زندگی کنم!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to have the will to stay alive for a particular purpose or pleasure (usually used figuratively).

- His wife complains that he lives only for his work.
[ترجمه گوگل] همسرش شاکی است که او فقط برای کارش زندگی می کند
[ترجمه ترگمان] همسرش شکایت می کند که فقط برای کارش زندگی می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She lives to see the smiles on the faces of her grandchildren.
[ترجمه گوگل] او زندگی می کند تا لبخند روی صورت نوه هایش را ببیند
[ترجمه ترگمان] او زندگی می کند تا لبخند روی چهره نوه هایش را ببیند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
مشتقات: living (adj.)
(1) تعریف: to engage in or pass (one's life).
مترادف: pass, spend
مشابه: expend, lead

- He wanted to live his life in solitude.
[ترجمه گوگل] او می خواست زندگی خود را در تنهایی سپری کند
[ترجمه ترگمان] می خواست زندگی خود را در تنهایی بگذراند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to show by action.
مترادف: embody, epitomize, incarnate, personify
مشابه: exemplify, illustrate, manifest, show

- He lives his religious beliefs.
[ترجمه آیدا اسماعیلی] او با اعتقادات مذهبی خودش زندگی می کند.
|
[ترجمه گوگل] او با اعتقادات مذهبی خود زندگی می کند
[ترجمه ترگمان] او اعتقادات مذهبی اش را دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to experience or endure (a certain type of life or existence).
مترادف: bear, endure, experience, stand, survive, tolerate
مشابه: undergo, withstand

- They were living a life of ease until the stock market crashed.
[ترجمه گوگل] آنها زندگی راحتی داشتند تا اینکه بازار سهام سقوط کرد
[ترجمه ترگمان] آن ها تا زمانی که بازار سهام سقوط کرد زندگی راحتی داشتند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She was living a nightmare during those years of war.
[ترجمه آیدا اسماعیلی] او در سال های جنگ، همیشه با کابوس زندگی می کرد.
|
[ترجمه گوگل] او در آن سال های جنگ در کابوس زندگی می کرد
[ترجمه ترگمان] در آن سال ها جنگ با کابوس زندگی می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
(1) تعریف: being alive; possessing life.
مترادف: alive, animate, living
متضاد: dead, inanimate, lifeless
مشابه: existent, life, sentient, vital

- There is a big, live spider in the bathroom.
[ترجمه گوگل] یک عنکبوت بزرگ و زنده در حمام وجود دارد
[ترجمه ترگمان] یه عنکبوت خیلی بزرگ تو دستشویی هست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The natural history museum doesn't have any live animals on exhibit.
[ترجمه Haniyeh] در موزه تاریخ طبیعی هیچ حیوان زنده ای در نمایشگاه وجود ندارد.
|
[ترجمه گوگل] موزه تاریخ طبیعی هیچ حیوان زنده ای در نمایشگاه ندارد
[ترجمه ترگمان] موزه تاریخ طبیعی هیچ حیوانی در نمایشگاه ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: of current concern.
مترادف: active, current, hot
متضاد: dead
مشابه: extant, living, present-day, timely

- That is still a live issue, and there is a lot that still needs to be discussed.
[ترجمه آیدا اسماعیلی] این مسئله هنوز زنده است و چیزهای زیادی درباره اش هنوز نیاز به بحث دارد.
|
[ترجمه گوگل] این هنوز یک موضوع زنده است، و هنوز چیزهای زیادی وجود دارد که باید مورد بحث قرار گیرد
[ترجمه ترگمان] این هنوز یک مساله زنده است، و چیزهای زیادی وجود دارد که هنوز باید مورد بحث قرار گیرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: carrying electric current.
مترادف: hot
متضاد: dead

- The electricians were careful to step around the live wires.
[ترجمه آیدا اسماعیلی] تکنسین های برق مراقب قدم هایشان در اطراف کابل ( سیم ) های فعال ( زنده ) برق بودند.
|
[ترجمه گوگل] برقکارها مراقب بودند که سیم های برق را دور بزنند
[ترجمه ترگمان] The مراقب بودند که سیم های زنده را دور بزنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: of radio or television programs, broadcast during performance.
متضاد: recorded

- Because the show was live, the actors were always a little nervous about making mistakes.
[ترجمه آیدا اسماعیلی] به دلیل این که نمایش زنده بود، بازیگران همیشه درباره ی اشتباه کردنشان کمی عصبی بودند.
|
[ترجمه گوگل] از آنجایی که برنامه زنده بود، بازیگران همیشه از اشتباه کردن کمی عصبی بودند
[ترجمه ترگمان] چون نمایش زنده بود، بازیگران همیشه کمی عصبی بودند که مرتکب اشتباه شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: (informal) full of energy or activity.
مترادف: alive, animate, animated, lively, living, vital, vivacious
متضاد: dead, inactive, inanimate, inert
مشابه: active, dynamic, energetic, keen, quick, spirited, vigorous

- Your dad's a real live guy, isn't he?
[ترجمه گوگل] پدرت یک مرد واقعی زنده است، اینطور نیست؟
[ترجمه ترگمان] پدرت واقعا آدم زنده آیه، مگه نه؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
قید ( adverb )
• : تعریف: of radio and television programs, during performance.

- This program comes live from Chicago.
[ترجمه آیدا اسماعیلی] این یک برنامه زنده از شیکاگو است.
|
[ترجمه گوگل] این برنامه به صورت زنده از شیکاگو می آید
[ترجمه ترگمان] این برنامه از شیکاگو می آید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. live amunition
مهمات رزمی (آماده ی کاربرد)

2. live and let live
زندگی کن و بگذار (دیگران) زندگی کنند.

3. live cartridge
فشنگ رزمی

4. live charcoal
زغال سرخ،زغال گرفته

5. live coverage
گزارش زنده،گزارش مستقیم

6. live fish
ماهی زنده

7. live rocks
سنگ های دست نخورده

8. live and let live
گذشت و اغماض داشتن،در کار دیگران دخالت نکردن،زیست کن و بگذاز بزیند

9. live by one's wits
با کلک و بامبول امرار معاش کردن

10. live down
(خاطره ی شکست یا شرم یا فاجعه و غیره را) منکوب کردن و به زندگی ادامه دادن

11. live every day as though it were your last
طوری زندگی کن که گویی امروز آخرین روز عمر تو است،فرصت را غنیمت شمار

12. live high
با تجمل زندگی کردن،در رفاه زیستن

13. live in
در محل خدمت (یا پیشخدمتی) خود زیستن

14. live in exile
در تبعید به سر بردن،دور از میهن زیستن

15. live in sin
(قدیمی) بدون ازدواج با هم زندگی کردن

16. live in the wild
در حالت طبیعی و دست نخورده زیست کردن،ناپرورده بودن،در دامن طبیعت زیستن

17. live it up
1- عیش و عشرت کردن،در رفاه و تجمل زیستن 2- خوش بودن

18. live out
تا آخر (چیزی) دوام آوردن،تا پایان چیزی زنده بودن

19. live to tell the tale
از خطر جان به در بردن و برای دیگران گزارش دادن

20. live up to
طبق انتظار (یا شهرت یا آرمان خود) زندگی کردن

21. live up to other people's expectations
توقعات و انتظارات دیگران را برآورده کردن

22. live well
1- در رفاه و تجمل زندگی کردن 2- پارساوار زیستن

23. live with
1- با کسی زندگی کردن،در خانه ی کسی زندگی کردن،هم خانه بودن 2- هم خوابگی کردن با 3- تحمل کردن،ساختن با،تاب آوردن

24. a live ball
توپ که دارند با آن بازی می کنند

25. a live bomb
بمب زنده

26. a live broadcast
پخش زنده،پخش مستقیم

27. a live color
رنگ زنده

28. a live match
کبریت زنده

29. a live organization
یک سازمان پر فعالیت

30. a live rubber ball
گوی لاستیکی جهمند

31. a live spark
اخگر درخشان

32. a live volcano
آتشفشان فعال

33. a live wire
سیم برق دار

34. fishes live in water
ماهی ها در آب زندگی می کنند.

35. long live our leader!
زنده باد رهبر ما!

36. nuns live in convents
تارک دنیاها (راهبه ها) در دیر زندگی می کنند.

37. the live center of a lathe
مرکز گردنده ی ماشین تراش

38. they live five miles out of town
آنها پنج مایل دور از شهر زندگی می کنند.

39. they live in misery and want
آنان در فقر و تنگدستی زندگی می کنند.

40. they live in momentary fear of earthquakes
آنها در هر لحظه در ترس از زلزله به سر می برند.

41. they live in peace and harmony
آنان در صلح و صفا و هماهنگی زندگی می کنند.

42. they live in sordid poverty
در فقر رقت آور زندگی می کنند.

43. they live over the road
آنها در آن طرف جاده زندگی می کنند.

44. to live a life of misery
زندگی مصیبت باری داشتن

45. to live honorably
با شرافت زندگی کردن

46. to live in insecurity
در عدم تامین زندگی کردن

47. to live in luxury
در تجمل زندگی کردن کردن

48. to live in peace and tranquility
در صلح و آرامش زیستن

49. to live in poverty
در فقر زندگی کردن

50. to live in style
در ناز و نعمت زندگی کردن

51. to live is sweet
زندگی کردن شیرین است.

52. to live on a pension
با حقوق بازنشستگی زندگی کردن

53. to live on bread alone
فقط با نان زندگی کردن

54. to live on bread and cheese
با نان و پنیر زندگی کردن

55. to live one's faith
طبق دین خود زندگی کردن

56. to live simply
با سادگی زندگی کردن

57. to live well
خوب (یا در رفاه) زندگی کردن

58. to live within one's income
به اندازه ی درآمد خود خرج کردن

59. to live within one's purse
به قدر استطاعت خود خرج کردن

60. today's live issue
مطلب داغ امروز

61. we live a stone's throw from the school
ما در نزدیکی مدرسه زندگی می کنیم.

62. we live at a reasonable distance from the hospital
ما در فاصله ی قابل قبولی از بیمارستان زندگی می کنیم.

63. we live hard by the river
ما در مجاورت رودخانه زندگی می کنیم.

64. you'll live to rue it!
روزی خواهد آمد که افسوس آن را بخوری !

65. to live beyond one's means
بیش از درآمد خود خرج کردن

66. does anyone live in that house?
آیا در آن خانه کسی سکونت دارد؟

67. i now live in san diego
من اکنون در سان دیاگو زندگی می کنم.

68. most students live on campus and a few (of them) live in town
بیشتر دانشجویان در پردیس دانشگاه و معدودی از آنان در شهر زندگی می کنند.

69. music broadcast live from a concert
موسیقی که به طور زنده از یک کنسرت پخش می شود

70. some animals live for centuries
برخی جانوران صدها سال عمر می کنند.

مترادف ها

دایر (صفت)
operational, active, open, functioning, live, operative, operable

موثر (صفت)
operational, valid, drastic, effective, live, operative, striking, impressive, affective, efficient, efficacious, effectual, sensational, pivotal, forcible, weighty, pithy, forceful, fruity, operant

زنده (صفت)
alive, living, live, quick, fresh, vivid, lively

سرزنده (صفت)
alive, fast, animate, live, quick, brisk, brave, bold, snappy, vivid, lively, spirited, animated, vivacious, daring, heartsome, sprightly, buxom, canty, sprightful

زیستن (فعل)
be, live, exist, shack

سکون کردن (فعل)
live, bide

منزل کردن (فعل)
inhabit, lodge, live, roost, camp

زندگی کردن (فعل)
habit, live

زنده بودن (فعل)
live

تخصصی

[سینما] برنامه زنده (مستقیم )
[برق و الکترونیک] زنده و مستقیم 1. پخش مستقیم و همزمان با تولید بجای پخش برنامه های ضبط شده 2. energized

انگلیسی به انگلیسی

• be alive, exist; survive, remain alive; reside, dwell; support oneself, earn money; cohabit; enjoy life
alive, living, possessing life; lively, energetic; important; carrying an electric current; transmitted by live broadcast
by live broadcast; in person
if someone lives in a particular place, their home is there.
the way someone lives is the kind of life they have, or the circumstances they are in.
to live means to be alive.
live animals or plants are alive, rather than being dead or artificial.
a live television or radio programme is one in which an event is broadcast at the time that it happens.
a live performance is one that is done in front of an audience.
a live wire or piece of electrical equipment is directly connected to a source of electricity.
live ammunition or bullets are made of metal, rather than rubber or plastic, and are intended to kill people rather than injure them.
if you live it up, you have a very enjoyable and exciting time, for example by going to parties; an informal expression.
see also lives, living, short-lived.
if you cannot live down a mistake or failure, you cannot make people forget it.
if you live for a particular thing, it is the most important thing in your life.
if someone lives in, they live in the place where they work or study.
if you live off a particular source of money, you get from it the money that you need.
if you live on a particular amount of money, you have that amount of money to buy things.
if you live on a particular kind of food, it is the only kind you eat.
if something lives on, it is remembered for a long time.
if you live out your life in a particular place or in particular circumstances, you stay in that place or remain in those circumstances until the end of your life.
if someone lives out, they do not live in the place where they work or study.
if you live through an unpleasant event, you experience it and survive.
if two people live together, they live in the same house and have a sexual relationship but are not married to one another.
if someone or something lives up to people's expectations, they are as good as they were expected to be.
if you live with someone, you live in the same house as them and have a sexual relationship with them, but are not married to them.
if you have to live with an unpleasant situation, you have to accept it and carry on with your life or work.

پیشنهاد کاربران

زندگی کردن
مثال: They live in a small apartment downtown.
آن ها در یک آپارتمان کوچک در وسط شهر زندگی می کنند.
اکتیو و فعال از نظر تحصیلی
Depend=rely=live
Live با تلفظ لایو در جایگاه صفت به معنی زنده به در جایگاه قید به معنی به صورت زنده
Live با تلفظ لیو فقط در جایگاه فعل تعریف میشه به معنی زندگی کردن
Life اسم هست و به معنی زندگی که در فرم جمع به شکل lives نوشته می شود به معنی زندگی ها و یا جان هاthey lost their lives
He lost his life
خوب زندگی کردن
سر کردن ( در معنای زندگی را سپری کردن )
آماده ی انفجار ( مثلاً در live grenade )
۱. زنده ( ارتباط ) adj
۲. زندگی کردن v
Life میشه زندگی و اسمه
Love
love the life you live, live the life you love : زندگی ای که داری رو دوست داشته باش، زندگی ای را که دوست داری زندگی کن
پویا
زیویدن ( زیو، زیوید )
زندگی می کنم: می زیوم
مانند روسی: Я Живу
فارسی میانه: Ziwestan
تجربه کردن، امری را زیستن و تجربه کردن
زندگی کردن، زنده مخالف آن leav، یعنی ترک کردن
حاضر بودن، حضور داشتن
Apprecyate
Appreciate
اگر در جایگاه صفت بیاد به معنای زنده
و اگر در جایگاه فعل بیاد به معنای زندگی کردن
دقت کنید که تلفظشون با هم فرق می کنه
صفت live به معنای زنده
صفت live در مفهوم زنده اشاره دارد به یک برنامه تلویزیونی، کنسرت و یا نمایشی که بصورت زنده و در زمان حال در حال اجرا و پخش شدن است و از قبل ضبط نشده است. مثال:
a live concert ( یک کنسرت زنده )
...
[مشاهده متن کامل]

this evening there will be a live broadcast of the debate ( امشب یک پخش زنده از مناظره وجود خواهد داشت. )
فعل live به معنای زندگی کردن
فعل live در مفهوم زندگی کردن بطور کلی به معنای زنده بودن و نفس کشیدن است.
- در مکانی بخصوص زندگی کردن. مثال:
. most students live on campus ( بیشتر دانشجوها در پردیس ( دانشگاه ) زندگی می کنند. )
- در زمانی بخصوص زندگی کردن. مثال:
. he lived four centuries ago ( او چهار قرن پیش زندگی می کرد. )
منبع: سایت بیاموز

live=زنده بودن، زندگی
alive=زنده
Engagement course together
Living in the house of love
دوره نامزدی با هم
زندگی در خانه عشق
Live یعنی زندگی در شهری مثل I live in gonbad
زنده ، زنده بودن ، زندگی کردن
اثرات
Limited lives
اثرات محدود ( در بورس )
( live ( adverb
if people perform live, they perform in front of people who have come to watch, rather than for a film, record etc
روی آنتن
البته تلفظ در معنای فعلی میشه: lɪv
و در معنای صفت و قید میشه : laɪv
به سر بردن
But he lives 2 hours away via public transit
https://www. youtube. com/watch?v=rVBhvVK8RwM
زندگی کردن
set me free and live your life
a part of Dr. Alban's "It's My Life" the music
ما رو بیخیال شو و زندگیتو بکن

adverb
بصورت زنده
1 ) Three great local bands will be playing live
2 ) We'll be reporting live from Beijing
زنده، زنده بودن
پخش زنده
Live. . V. . فعل. . لیو. . زندگی کردن
Live. . . adj. . صفت. . . لایو. . . زنده
به مهسا باید گفت:
لیو زمانی که دو نفر یا چیزی کنار هم برای زندگی کردن قرار بگیرند. مثلا تو و شوهرت دارین لیو میکنین
لایو به معنای زنده بودن هست. مثلا شوهرت رفته ترکیه و داره با موبایل بصورت تصویری و زنده باهات میحرفه
خیلی ساده هست
schooling live
آموزش موثر
ببخشید لیو ( live ) کی میگند و لایو ( live ) کی میگند؟
زندگی
Actually I learned many interesting things about our scientists’ lives
در واقع من چیز های زیاد جالبی در مورد زندگی دانشمندانمان یاد گرفتم 🕘🕘🕘
در صنعت و ایمنی: به معنی دارای انرژی از جمله برق
برای مثال: live lines خطوط برقدار یا live equipments تجهیزات برقدار
[برق و الکترونیک]=فاز
Neutral=نول
پخش زنده ی مسابقات یا برنامه های تلویزیونی
گذراندن. زندگی
بچه ها، بزرگاوبزرگترها فکر نمی کنید معنیش زندگی میشه
زندگی کن تا زندگی کردن رو یاد بگیری

lived= واقعی
اگر تلفظ آن در جمله ( لیو ) باشد به معنی زندگی و محل زندگی است
اگر تلفظ آن ( لایو ) باشد یعنی زنده
زنده بمان
به نام خدای صفت دهنده معنی این کلمه در مجموع صفات مترادف و متضادی که تا به حال از بنده های دیگر معنی و بیان شده برای جستجوگران این است ( کسی که همهی امورش را به خداوند یگانه میسپارد ) و میداند که او عمقهای کشف نشده راهم میداند
زندگی کلید خوشبختی معرفت و شجاعت و عشق به هم نوع است .
زنده بحیات
At that time my childhood memories were alive
در آن زمان خاطرات دوران کودکی من زنده بود
زنده
زندگی
سپری کردن
گذراندن
گذشتن
زندگی کردن
محل زندگی
Live up to
انجام دادن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥٠)

بپرس