inflict

/ˌɪnˈflɪkt//ɪnˈflɪkt/

معنی: ضربت زدن، تحمیل کردن، ضربت وارد اوردن
معانی دیگر: (درد و زحمت) تحمیل کردن، (ضربه و زخم) زدن، (تلفات) وارد کردن، به سر (کسی) آوردن

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: inflicts, inflicting, inflicted
مشتقات: inflictive (adj.), inflicter (inflictor) (n.)
(1) تعریف: to strike or administer in a physical assault.
مترادف: deal, deliver, visit
مشابه: give, hit, smite, strike, wreak

- We shall inflict a heavy blow on our enemies.
[ترجمه گوگل] ضربه سنگینی به دشمنانمان وارد خواهیم کرد
[ترجمه ترگمان] ما ضربه سنگینی به دشمنان مان خواهیم زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The scorpion can inflict a painful sting.
[ترجمه علی جادری] عقرب می تواند نیش دردناکی بزند .
|
[ترجمه گوگل] عقرب می تواند نیش دردناکی ایجاد کند
[ترجمه ترگمان] عقرب میتونه یه سوزش دردناک رو به خودش تحمیل کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to impose (something unpleasant).
مترادف: impose, lay, wreak
مشابه: administer, execute, perpetrate, visit

- The government will inflict punishment on the traitors.
[ترجمه علی جادری] دولت خائنین را مجازات خواهد کرد .
|
[ترجمه شان] دولت خائنان را تنبیه خواهد کرد.
|
[ترجمه گوگل] دولت خائنان را مجازات خواهد کرد
[ترجمه ترگمان] دولت مجازات را به خائنین وارد خواهد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Do you have to inflict that awful music on us?
[ترجمه Javad Keyhan] توضیح بیشتر : inflict در اینجا یعنی یک چیزی را که تو میپسندی و دیگران دوست ندارند رو به اجباز بهشون بندازی >>> در این مثال بقیه اون آعنگ رو دوست ندارند بشنوند ولی شخص مفعول واقع شده به زور میخواد آعنگ مورد علاقشو بهشون بندازه حالا چطور ؟ با بلند کردن بیش از حد صدای آهنگ !
|
[ترجمه گوگل] آیا باید آن موسیقی افتضاح را به ما تحمیل کنید؟
[ترجمه ترگمان] مجبوری اون موزیک وحشتناک رو به ما تحمیل کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. to inflict a wound on someone
زخم زدن به کسی

2. to inflict defeat
شکست دادن

3. to inflict punishment
تنبیه کردن

4. I won't inflict myself on you today. I can see you are too busy to listen to my complaints.
[ترجمه گوگل]امروز خودم را به تو تحمیل نمی کنم من می بینم که شما آنقدر مشغول هستید که نمی توانید به شکایات من گوش دهید
[ترجمه ترگمان]امروز خودم را به تو تحمیل نمی کنم می بینم که خیلی سرت شلوغه که به شکایت های من گوش بدی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. Do you have to inflict that music on us?
[ترجمه گوگل]آیا باید آن موسیقی را به ما تحمیل کنید؟
[ترجمه ترگمان]مجبوری اون موزیک رو به ما تحمیل کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. It is unlawful for a teacher to inflict corporal punishment on pupils.
[ترجمه گوگل]تنبیه بدنی دانش آموزان توسط معلم حرام است
[ترجمه ترگمان]برای یک معلم غیرقانونی است که تنبیه بدنی را به دانش آموزان تحمیل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. The rodent's sharp teeth can inflict a nasty bite.
[ترجمه گوگل]دندان های تیز جونده می تواند نیش بدی ایجاد کند
[ترجمه ترگمان]دندان های تیز موش می توانند به یک گاز زننده ضربه بزنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Please help me before our dogs inflict serious injury on each other!
[ترجمه sara] لطفا کمکم کنید قبل از اینکه سگ های ما ضربه های جدی به هم وارد کنند.
|
[ترجمه گوگل]لطفا قبل از اینکه سگ های ما به یکدیگر آسیب جدی وارد کنند به من کمک کنید!
[ترجمه ترگمان]لطفا به من کمک کنید تا dogs آسیب جدی به همدیگه تحمیل کنن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. How can you inflict such cruelty on a child?
[ترجمه گوگل]چگونه می توان چنین ظلمی را در حق یک کودک انجام داد؟
[ترجمه ترگمان]چطور می تونی چنین سنگدلی رو به یه بچه تحمیل کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Sorry to inflict myself on you again like this!
[ترجمه شان] متاسفم از اینکه دوباره خودم را ، این جوری، به تو تحمیل می کنم .
|
[ترجمه گوگل]متاسفم که دوباره اینجوری خودمو به تو تحمیل کردم!
[ترجمه ترگمان]متاسفم که دوباره خودم رو به تو تحمیل کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. I am sorry to have to inflict my company upon you.
[ترجمه گوگل]متاسفم که مجبور شدم شرکتم را به شما تحمیل کنم
[ترجمه ترگمان]متاسفم که باید به شما تحمیل کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Detectives warned that the men could inflict serious injury.
[ترجمه گوگل]کارآگاهان هشدار دادند که این افراد ممکن است آسیب جدی وارد کنند
[ترجمه ترگمان]کارآگاه ها به این موضوع هشدار داده بودند که افراد ممکنه آسیب جدی به خودشون تحمیل کنن
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Was it really fair to her friends to inflict her nephew on them?
[ترجمه گوگل]آیا واقعاً برای دوستانش عادلانه بود که برادرزاده اش را به آنها تحمیل کند؟
[ترجمه ترگمان]آیا واقعا این کار برای دوستانش منصفانه بود که برادرزاده اش را بر آن ها تحمیل کند؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. It could inflict untold damage if he were to break that trust and be indiscreet.
[ترجمه گوگل]اگر بخواهد این اعتماد را بشکند و بی احتیاطی کند، می تواند صدمات نامحدودی را به او وارد کند
[ترجمه ترگمان]اگر قرار بود این اعتماد را از بین ببرد، ممکن بود صدمه ندیده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. And he was carrying no thunder-and-fire stick to inflict pain on them.
[ترجمه گوگل]و او هیچ چوب رعد و برقی با خود حمل نمی کرد تا به آنها درد وارد کند
[ترجمه ترگمان]و او چوب آتشی در دست نداشت که درد را به آن ها تحمیل کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

ضربت زدن (فعل)
strike, bump, bob, jab, contuse, hammer, inflict, sock

تحمیل کردن (فعل)
burden, task, put on, impose, inflict, protrude, constrain, horn in, saddle

ضربت وارد اوردن (فعل)
inflict

انگلیسی به انگلیسی

• impose, mete out (punishment, etc.); cause something unpleasant (suffering, etc.)
if you inflict something unpleasant on someone, you make them suffer it.

پیشنهاد کاربران

باعث اتقاق بدی شدن مثلا مرگ
تحمیل شده - متحمل شده
مثلاً: هزینه های متحمل شده ناشی از اجرای برنامه های پاسخگویی بار
[رنج و درد] روا داشتن، [بلا] به سرِ کسی یا کسانی آوردن
ایراد ، وارد کردن ، ایراد ضرب و جرح
خسارت زدن
وارد کردن - تحمیل کردن - به بار آوردن
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : inflict
✅️ اسم ( noun ) : infliction
✅️ صفت ( adjective ) : _
✅️ قید ( adverb ) : _
( مجازاتی را بر شخصی ) اعمال کردن
Casualties ⭐inflicted⭐ by Patton's third army
Patton 1970🎥
don't inflict your suffering on others
درد و رنجت را بر دیگران تحمیل نکن
وارد کردن - تحمیل کردن
مثال :
Angry protesters wanted to inflict vengeance on the killer
تعریف دیکشنری :
verb
🔴 [ obj] : to cause someone to experience or be affected by ( something unpleasant or harmful )
...
[مشاهده متن کامل]

◀️These insects are capable of inflicting a painful sting
◀️inflict a wound
◀️inflict pain/injury/punishment/damage
🔴 — often on or upon
◀️He shows no regret for the suffering he has inflicted on/upon these innocent people.
◀️They continue to inflict their strange ideas about nutrition on/upon their children.

وارد آوردن ( صدمه، جراحت، تلفات )
Inflict and afflict both mean cause harm but the object of inflict is the harm and the object of afflict is the person harmed.
وارد کردن تلفات
inflict no casualties = تلفاتی نداشتن
تحمیل کردنmake suffer sth unpleasant
ایراد
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٦)

بپرس