اسم ( noun )
• (1) تعریف: the act of indulging.
• متضاد: abstinence
• مشابه: leniency, license
• متضاد: abstinence
• مشابه: leniency, license
- He regretted his indulgence in the cheesecake.
[ترجمه نرگس] او از افراط خود در ( خوردن ) چیزکیک پشیمان شد.|
[ترجمه فرناز] او از زیاده روی در خوردن چیزکیک پشیمان شد|
[ترجمه گوگل] از زیاده خواهی اش در چیزکیک پشیمان شد[ترجمه ترگمان] او از indulgence که در کیک پنیر بود تاسف می خورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: the state of being indulgent.
• متضاد: abstinence, self-control
• مشابه: dotage
• متضاد: abstinence, self-control
• مشابه: dotage
- The parents' indulgence was sickening.
[ترجمه گوگل] زیاده خواهی والدین بیمار کننده بود
[ترجمه ترگمان] پدر و مادرش از این موضوع ناراحت بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] پدر و مادرش از این موضوع ناراحت بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: that in which one indulges.
• مشابه: luxury
• مشابه: luxury
- Chocolate is my only indulgence.
[ترجمه مريم] شکلات خوردن تنها افراط و زیاده روی من است|
[ترجمه گوگل] شکلات تنها لذت من است[ترجمه ترگمان] شکلات ها تنها اغماض من هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: that which is granted as a favor or privilege.
• مشابه: favor
• مشابه: favor
• (5) تعریف: leniency; forbearance.
• متضاد: strictness
• مشابه: forbearance, leniency
• متضاد: strictness
• مشابه: forbearance, leniency