فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: hits, hitting, hit
حالات: hits, hitting, hit
•  (1) تعریف: to deliver a blow or stroke to.
• مترادف: clout, club, paste, rap, smite, strike, wallop
• مشابه: bang, bat, batter, beat, belt, box, buffet, catch, clip, cuff, hammer, knock, lambaste, nail, poke, pound, pummel, punch, shock, slap, smack, smash, sock, thwack, whack, whale
• مترادف: clout, club, paste, rap, smite, strike, wallop
• مشابه: bang, bat, batter, beat, belt, box, buffet, catch, clip, cuff, hammer, knock, lambaste, nail, poke, pound, pummel, punch, shock, slap, smack, smash, sock, thwack, whack, whale
•  (2) تعریف: to collide or come in contact with.
• مترادف: bump, knock, strike
• متضاد: miss
• مشابه: buffet, collide, contact, crash, encounter, whack
• مترادف: bump, knock, strike
• متضاد: miss
• مشابه: buffet, collide, contact, crash, encounter, whack
- The stone hit the window.
 [ترجمه پویا غلامی] سنگ به پنجره خورد| 
 [ترجمه امیرمحمد خداکرمی] سنگ به پنجره اصابت کرد| 
 [ترجمه امیرمهدی محمودوند] سنگ به پنجره برخورد کرد| 
 [ترجمه ریحانه] سنگ، به پنجره آسیب رساند| 
 [ترجمه ناشناس] تکه سنگی به پنجره بر خورد کرد به زبان کلامی:سنگی به پنجره خورد| 
 [ترجمه یوتاب] مشهور. . . استاد| 
 [ترجمه ...] با سنگ به پنجره زد| 
 [ترجمه ••••] یک تکه سنگ به پنجره خورد| 
 [ترجمه گوگل] سنگ به پنجره خورد[ترجمه ترگمان] سنگ به پنجره برخورد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
•  (3) تعریف: to reach accurately after being thrown or otherwise launched.
• مشابه: reach, shoot, smite, strike, zap
• مشابه: reach, shoot, smite, strike, zap
- The bullet hit the target.
 [ترجمه Army] گلوله به هدف خورد| 
 [ترجمه گوگل] گلوله به هدف اصابت کرد[ترجمه ترگمان] گلوله به هدف اصابت کرده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
•  (4) تعریف: to drive by striking.
• مترادف: smite, strike, stroke
• مشابه: bat, bunt, drive, propel, putt, tap
• مترادف: smite, strike, stroke
• مشابه: bat, bunt, drive, propel, putt, tap
- He hit the golf ball.
 [ترجمه Azizullah] او توپ گلف را شوت زد| 
 [ترجمه گوگل] او توپ گلف را زد[ترجمه ترگمان] او توپ گلف را زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
•  (5) تعریف: to reach or achieve (an amount or degree).
• مترادف: attain
• مشابه: achieve, arrive at, reach, strike
• مترادف: attain
• مشابه: achieve, arrive at, reach, strike
- The car hit top speed.
 [ترجمه مهسا] ماشین خیلی سریع برخورد کرد| 
 [ترجمه گلی افجه] ماشین با سرعت زیاد تصادف کرد| 
 [ترجمه محمد جواد] ماشینه سرعتش به حد اخر رساند . . . یا ماشین مذکور با نهایت سرعت حرکت می کرد| 
 [ترجمه غلامرضا  ثمری] خودرو سقف سرعتی خودشو زد. ( به بالاترین سرعت ممکن رسید )| 
 [ترجمه گوگل] ماشین به حداکثر سرعت رسید[ترجمه ترگمان] ماشین با سرعت بالایی برخورد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
•  (6) تعریف: to discover, find, or meet with.
• مترادف: come across, encounter, find, meet
• مشابه: discover, happen upon
• مترادف: come across, encounter, find, meet
• مشابه: discover, happen upon
- I hit some difficulty in the job.
 [ترجمه فاطمه] من در کار با مشکلاتی مواجهه شدم| 
 [ترجمه Atefeh] من در کار با مشکلی مواجه شدم| 
 [ترجمه گوگل] من در کار به سختی برخورد کردم[ترجمه ترگمان] من یه مشکل تو کار پیدا کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
•  (7) تعریف: to have a severe effect on.
• مترادف: affect, devastate, impress, upset
• مشابه: move, overwhelm, smite, strike, touch
• مترادف: affect, devastate, impress, upset
• مشابه: move, overwhelm, smite, strike, touch
- His friend's death hit him hard.
 [ترجمه محمد ولی زاده] مرگ دوستش ضربه شدیدی به او وارد کرد| 
 [ترجمه گوگل] مرگ دوستش به ان ضربه شدیدی وارد کرد| 
 [ترجمه گوگل] مرگ دوستش ضربه سختی به او زد[ترجمه ترگمان] مرگ دوستش او را سخت کتک زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
•  (8) تعریف: (informal) to come into the mind of (one) as a thought or idea; occur to.
- This brilliant idea just hit him one day, and it eventually changed his life.
 [ترجمه گوگل] این ایده درخشان فقط یک روز به او برخورد کرد و در نهایت زندگی او را تغییر داد
[ترجمه ترگمان] این ایده درخشان یک روز به او رسید و در نهایت زندگی او را تغییر داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] این ایده درخشان یک روز به او رسید و در نهایت زندگی او را تغییر داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- It suddenly hit me that I'd been making a huge mistake.
 [ترجمه گوگل] ناگهان متوجه شدم که اشتباه بزرگی مرتکب شده ام
[ترجمه ترگمان] ناگهان به من ضربه زد که اشتباه بزرگی مرتکب شده ام
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] ناگهان به من ضربه زد که اشتباه بزرگی مرتکب شده ام
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
•  (1) تعریف: to strike a blow using a fist or weapon.
• مترادف: knock, rap, smite, strike
• مشابه: bang, batter, beat, hammer, pound, punch, smash
• مترادف: knock, rap, smite, strike
• مشابه: bang, batter, beat, hammer, pound, punch, smash
•  (2) تعریف: to come into collision with another object.
• مترادف: bump, collide, strike
• مشابه: crash, knock, shock, smash
• مترادف: bump, collide, strike
• مشابه: crash, knock, shock, smash
•  (3) تعریف: to succeed in reaching a desired conclusion (usu. fol. by on or upon).
• مترادف: come, happen, strike
• مشابه: arrive, chance, come across, stumble
• مترادف: come, happen, strike
• مشابه: arrive, chance, come across, stumble
- He hit on the answer unexpectedly.
 [ترجمه علی] آن جواب به طور غیر منتظره ای به او ضربه زد.| 
 [ترجمه هاروش] پاسخ غیر منتظره ای داد| 
 [ترجمه نگار] او به طرز غیرمنتظره ای به پاسخ رسید.| 
 [ترجمه گلی افجه] او بطور غیر منتظره ای به جواب رسید| 
 [ترجمه گوگل] او به طور غیر منتظره ای به پاسخ ضربه زد[ترجمه ترگمان] به طور غیر منتظره به جواب ضربه زد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
•  (4) تعریف: in baseball, to attempt to strike the ball so as to reach a base.
• مترادف: bat, bunt, strike
• مشابه: swat
• مترادف: bat, bunt, strike
• مشابه: swat
اسم ( noun )
مشتقات: hitless (adj.), hitter (n.)
مشتقات: hitless (adj.), hitter (n.)
•  (1) تعریف: a collision, as of two objects.
• مترادف: bump, collision, impact
• مشابه: buffet, contact, crash, strike, wallop
• مترادف: bump, collision, impact
• مشابه: buffet, contact, crash, strike, wallop
•  (2) تعریف: a blow or stroke.
• مترادف: bang, blow, buffet, clout, stroke, wallop
• مشابه: beat, belt, box, clip, cuff, knack, paste, punch, sock, strike, thwack
• مترادف: bang, blow, buffet, clout, stroke, wallop
• مشابه: beat, belt, box, clip, cuff, knack, paste, punch, sock, strike, thwack
•  (3) تعریف: a performance or other event of great popularity.
• مترادف: sellout, smash
• متضاد: flop
• مشابه: sensation, success, triumph
• مترادف: sellout, smash
• متضاد: flop
• مشابه: sensation, success, triumph
- The movie was a big hit.
 [ترجمه amirreza1] - این فیلم یک ضربه بزرگ بود.| 
 [ترجمه k] فیلم یک موفقیت بزرگ بود| 
 [ترجمه Hcnc] این فیلم عملیات| 
 [ترجمه A] این فیلم یک موفقیت بزرگ بود| 
 [ترجمه گوگل] فیلم یک موفقیت بزرگ بود[ترجمه ترگمان] فیلم یه ضربه بزرگ بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
•  (4) تعریف: in baseball, the batter's successful contact with the ball so as to reach a base.
• مترادف: bunt, line drive, swat
• متضاد: miss
• مشابه: blooper
• مترادف: bunt, line drive, swat
• متضاد: miss
• مشابه: blooper
