صفت ( adjective )
حالات: fouler, foulest
حالات: fouler, foulest
• (1) تعریف: extremely offensive to the senses, esp. of smell and taste, or permeated by something, such as an odor, that is offensive to the senses.
• مترادف: fetid, malodorous, mephitic, noisome, offensive, putrescent, putrid, rancid, rank, rotten, smelly, stinking, stinky
• متضاد: balmy, delightful, fragrant, pleasant
• مشابه: corrupt, decayed, decomposed, disgusting, loathsome, mawkish, moldy, musty, nasty, nauseous, obnoxious, repulsive, spoiled
• مترادف: fetid, malodorous, mephitic, noisome, offensive, putrescent, putrid, rancid, rank, rotten, smelly, stinking, stinky
• متضاد: balmy, delightful, fragrant, pleasant
• مشابه: corrupt, decayed, decomposed, disgusting, loathsome, mawkish, moldy, musty, nasty, nauseous, obnoxious, repulsive, spoiled
- A foul smell came from the latrines.
[ترجمه گوگل] بوی بدی از توالت می آمد
[ترجمه ترگمان] بوی بدی از توالت می آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] بوی بدی از توالت می آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The test tube emitted a foul vapor.
[ترجمه فاطمه عبدی] از لوله آزمایش، بوی بدی بلند شد.|
[ترجمه گوگل] لوله آزمایش بخار کثیفی ساطع کرد[ترجمه ترگمان] لوله آزمایش از بوی گند بخار بلند شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: extremely dirty or muddy.
• مترادف: defiled, dirty, filthy, miry, muddy, sordid
• متضاد: pristine
• مشابه: bedraggled, grubby, impure, polluted, squalid
• مترادف: defiled, dirty, filthy, miry, muddy, sordid
• متضاد: pristine
• مشابه: bedraggled, grubby, impure, polluted, squalid
- The floors in the makeshift hospital were foul.
[ترجمه گوگل] کف بیمارستان موقت کثیف بود
[ترجمه ترگمان] کف اتاق بیمارستان کثیف بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] کف اتاق بیمارستان کثیف بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Don't throw those foul rags on top of the clean ones.
[ترجمه قالي هاي كءثيف را روي قال هاي تميز نيانداز] ان قالی های کثیف را روی قالی های تمیز نیانداز|
[ترجمه Mrjn] آن پارچه های کثیف را روی آن هایی ( پارچه ) که تمیز هستند ننداز. ( rag:پارچه ، دستمال، لته )|
[ترجمه گوگل] آن پارچه های کثیف را روی پارچه های تمیز نریزید[ترجمه ترگمان] اون لباس های کثیف رو روی لباس های تمیز ننداز
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: rotten, as food.
• مترادف: decayed, decomposed, rotten, spoiled
• متضاد: fresh, good
• مشابه: rancid
• مترادف: decayed, decomposed, rotten, spoiled
• متضاد: fresh, good
• مشابه: rancid
- They found only some foul meat in the refrigerator.
[ترجمه Javad Keyhan] اونا فقط یه مقدار گوشت فاسد تو یخچال پیدا کردند|
[ترجمه گوگل] آنها فقط مقداری گوشت کثیف در یخچال پیدا کردند[ترجمه ترگمان]
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (4) تعریف: disagreeable or unfavorable, as weather.
• مترادف: disagreeable, dreadful, inclement, rotten, stormy, terrible, unpleasant
• متضاد: fair, pleasant
• مشابه: dirty, ill, loathsome, rainy, unfavorable, wet
• مترادف: disagreeable, dreadful, inclement, rotten, stormy, terrible, unpleasant
• متضاد: fair, pleasant
• مشابه: dirty, ill, loathsome, rainy, unfavorable, wet
- The weather was so foul that the boat had to return to port.
[ترجمه فاطمه عبدی] هوا آنقدر نامساعد بود که قایق مجبور شد به بندر برگردد.|
[ترجمه گوگل] هوا آنقدر بد بود که قایق مجبور شد به بندر بازگردد[ترجمه ترگمان] هوا آنقدر کثیف بود که کشتی می بایست به بندر بازگردد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: extremely offensive to moral standards or accepted rules; vile or unfair.
• مترادف: crooked, dirty, immoral, obscene, unfair
• متضاد: just, righteous
• مشابه: abominable, coarse, contemptible, corrupt, deceitful, dishonest, dishonorable, fraudulent, heinous, ignoble, indecent, iniquitous, knavish, lewd, nasty, profane, repulsive, rotten, shady, smutty, squalid, ugly, unethical, unprincipled, unscrupulous, venal, vulgar
• مترادف: crooked, dirty, immoral, obscene, unfair
• متضاد: just, righteous
• مشابه: abominable, coarse, contemptible, corrupt, deceitful, dishonest, dishonorable, fraudulent, heinous, ignoble, indecent, iniquitous, knavish, lewd, nasty, profane, repulsive, rotten, shady, smutty, squalid, ugly, unethical, unprincipled, unscrupulous, venal, vulgar
- They feared he had been a victim of foul play.
[ترجمه Javad Keyhan] اونا ترسیدند که اون قربانی تعرض ( بیشتر زبانی ) شده باشد|
[ترجمه گوگل] آنها می ترسیدند که او قربانی بازی ناپسند شده باشد[ترجمه ترگمان] می ترسیدند که او قربانی خطا شده باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He'll be punished for these foul acts.
[ترجمه گوگل] او به خاطر این اعمال زشت مجازات خواهد شد
[ترجمه ترگمان] او به خاطر این اعمال زشت تنبیه خواهد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او به خاطر این اعمال زشت تنبیه خواهد شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (6) تعریف: in sports, pertaining to the area beyond that designated for fair play, or making contact with that area.
• متضاد: fair
• مشابه: out-of-bounds
• متضاد: fair
• مشابه: out-of-bounds
- The ball rolled past the foul line.
[ترجمه فاطمه عبدی] توپ از خط پرتاب رد شد.|
[ترجمه گوگل] توپ از کنار خط خطا عبور کرد[ترجمه ترگمان] گلوله از خط متعفن گذشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He hit a foul ball.
[ترجمه گوگل] او یک توپ خطا زد
[ترجمه ترگمان] اون به یه توپ خطا رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] اون به یه توپ خطا رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (7) تعریف: entangled or obstructed.
• مترادف: choked, entangled, obstructed, snagged, snarled, tangled
• مترادف: choked, entangled, obstructed, snagged, snarled, tangled
- a foul fuel line
- a foul anchor chain
قید ( adverb )
عبارات: fall foul of, run foul of
عبارات: fall foul of, run foul of
• : تعریف: in an extremely offensive or disagreeable manner.
• مترادف: below the belt
• مترادف: below the belt
- She played foul in revealing her friend's secrets.
[ترجمه گوگل] او در فاش کردن اسرار دوستش ناپسند بود
[ترجمه ترگمان] او با فاش کردن رازهای دوستش در خطا بازی می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] او با فاش کردن رازهای دوستش در خطا بازی می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
• (1) تعریف: an infraction of the rules of a game or sport.
• مترادف: infraction
• مشابه: breach, infringement, transgression, violation
• مترادف: infraction
• مشابه: breach, infringement, transgression, violation
- Grabbing another player's jersey is a foul.
[ترجمه گوگل] گرفتن پیراهن بازیکن دیگر خطا است
[ترجمه ترگمان] گرفتن پیرهن یکی دیگر خطا است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] گرفتن پیرهن یکی دیگر خطا است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: in baseball, a ball hit to outside the lines drawn from the rear of the homeplate to the first and third bases; foul ball.
• مترادف: foul ball
• مترادف: foul ball
- The catcher caught the foul, and the batter was out.
[ترجمه گوگل] گیربکس خطا را گرفت و خمیر خارج شد
[ترجمه ترگمان] گیرنده دستت را گرفت و کره خاموش شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
[ترجمه ترگمان] گیرنده دستت را گرفت و کره خاموش شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (3) تعریف: a collision or entanglement, as of ships.
• مترادف: collision, crash
• مشابه: smash-up
• مترادف: collision, crash
• مشابه: smash-up
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: fouls, fouling, fouled
حالات: fouls, fouling, fouled
• (1) تعریف: to make dirty or deposit filth in or on.
• مترادف: befoul, besmirch, contaminate, defile, dirty, pollute, soil
• مشابه: begrime, draggle, muck, poison, smirch, smudge
• مترادف: befoul, besmirch, contaminate, defile, dirty, pollute, soil
• مشابه: begrime, draggle, muck, poison, smirch, smudge
- Their male cat continues to foul their carpet.
[ترجمه ایمان] گربه نر آنها همچنان فرش را کثیف می کند.|
[ترجمه گوگل] گربه نر آنها همچنان فرش آنها را کثیف میکند[ترجمه ترگمان] گربه Their به to ادامه می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2) تعریف: to jam or obstruct (a gun barrel or the like).
• مترادف: block, clog, jam, obstruct
• مترادف: block, clog, jam, obstruct
• (3) تعریف: to entangle or snag (a rope or other line).
• مترادف: entangle, snag, snarl, tangle
• مشابه: snare
• مترادف: entangle, snag, snarl, tangle
• مشابه: snare
• (4) تعریف: to bring dishonor or disgrace to.
• مترادف: besmirch, blacken, defile, dirty, dishonor, shame, stain
• مشابه: besmear, smirch, soil, spatter, tarnish
• مترادف: besmirch, blacken, defile, dirty, dishonor, shame, stain
• مشابه: besmear, smirch, soil, spatter, tarnish
- He fouled the good name of his family.
[ترجمه فاطمه عبدی] او نام نیک خانواده اش را لکه دار کرد.|
[ترجمه گوگل] او به نام خوب خانواده اش لطمه زد[ترجمه ترگمان] نام نیک خانواده اش را به هم ریخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (5) تعریف: in games and sports, to commit a foul against (another player).
• (6) تعریف: in baseball, to hit (a foul ball).
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: foully (adv.), foulness (n.)
عبارات: foul out, foul up
مشتقات: foully (adv.), foulness (n.)
عبارات: foul out, foul up
• (1) تعریف: to become foul.
• مترادف: decompose, putrefy, rot, spoil
• مشابه: stink
• مترادف: decompose, putrefy, rot, spoil
• مشابه: stink
• (2) تعریف: to commit an infraction of the rules of a game or sport.
• (3) تعریف: to become entangled, snagged, or jammed, as a rope or a gun barrel.
• مترادف: choke, jam, snag, snarl
• مشابه: clog
• مترادف: choke, jam, snag, snarl
• مشابه: clog
• (4) تعریف: in baseball, to hit a foul ball.