force

/ˈfɔːrs//fɔːs/

معنی: شدت، جبر، عده، بازو، شدت عمل، نفوذ، نیرو، زور، تحمیل، قوا، بردار نیرو، نیرومندی، رستی، قفل را شکستن، بزور باز کردن، بی عصمت کردن، بازور جلو رفتن، مجبور کردن، درهم شکستن، بیرون کردن، راندن
معانی دیگر: قدرت، قوه، قهر، عنف، اجبار، زورآوری، زورگویی، (توسل به) زور (یا قوه ی قهریه)، نیروی دماغی یا اخلاقی، قدرت مهار کردن، نیروی استدلال، اثر، تاثیر، هنایش، نکته ی اصلی، معنی واقعی، چم راستین، نیروی ارتشی (هوایی و دریایی و زمینی)، (جمع) قوا، گروه مردم (که به منظور خاصی متشکل شده اند)، دسته، (حقوق) ارزش قانونی، اعتبار قانونی، قابلیت اجرا، نافذ بودن، الزام آوری، لازم الاجرایی، (فیزیک) نیروی محرکه، وادار کردن، به زور داخل شدن، به زور شکستن (و برداشتن چیزی)، به زور گرفتن، (به زور) از دست کسی گرفتن، (به جبر) ستاندن، به زور داخل (چیزی) کردن، چپاندن، زور دادن، زور آوردن، زور اعمال کردن، (با: on یا upon) تحمیل کردن، به زور کاری را انجام دادن، خود را وادار کردن، (به زور) وانمود کردن، فشار آوردن بر، غیرطبیعی کردن، (به زن) تجاوز کردن، زنای به عنف کردن، (گیاه یا میوه و غیره) به زور (با وسایل فنی و مصنوعی) به رشد سریع واداشتن، به زور رستاندن، (مهجور) ارزش قانونی دادن به، نیرو دادن به، قدرتمند کردن، اختیارات دادن به، (بازی ورق) حریف را مجبور به انداختن ورق بخصوصی کردن، درجمع قوا، فیزیک بردار نیرو، خشونت نشان دادن، قفل یا چفت را شکستن، مسلح کردن، مجبورکردن بزور گرفتن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: active power, energy, or physical strength.
مترادف: energy, power, strength, vigor
مشابه: authority, brawn, effort, heat, might, muscle, potency, puissance, stress, vim, vitality

- The force of the hurricane knocked down the trees.
[ترجمه ترجمه] نیروی تندباد درختان را به زمین انداخت.
|
[ترجمه گوگل] نیروی طوفان درختان را فرو ریخت
[ترجمه ترگمان] نیروی تندباد در میان درختان فرود آمد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: the use of such power, energy, or strength.
مترادف: effort
مشابه: action, authority, coercion, compulsion, duress, energy, enforcement, power, violence

- The enemy took the castle by force.
[ترجمه Sahar Azizi] دشمن قلعه را با زور تصزف کرد
|
[ترجمه گوگل] دشمن قلعه را به زور گرفت
[ترجمه ترگمان] دشمن به زور قلعه را تصرف کرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: someone or something with the capacity to influence or cause change.
مترادف: potency, power
مشابه: agency, agent, influence, instrumentality, mover, stimulus, strength

- The force of logic eventually convinced the committee.
[ترجمه گوگل] نیروی منطق در نهایت کمیته را متقاعد کرد
[ترجمه ترگمان] نیروی منطق در نهایت این کمیته را متقاعد کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- A group of parents was the main force behind the change in the town's speed limit.
[ترجمه گلی افجه ] گروهی از والدین فشار اصلی را برای محدودیت سرعت در شهر وارد اوردند
|
[ترجمه Sahar Azizi] گروهی از والدین ، فشار اصلی در پشت تغییر محدودیت سرعت شهر بودند .
|
[ترجمه گوگل] گروهی از والدین نیروی اصلی تغییر در محدودیت سرعت شهر بودند
[ترجمه ترگمان] گروهی از والدین نیروی اصلی تغییر در محدوده سرعت شهر بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She believed that, as a politician, she could be a force for good.
[ترجمه گوگل] او معتقد بود که به عنوان یک سیاستمدار، می تواند نیروی خوبی باشد
[ترجمه ترگمان] او معتقد بود که، به عنوان یک سیاست مدار، می تواند نیرویی برای خوب بودن باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: in law, illegal violence, as against a person.
مترادف: violence
مشابه: assault

- Accidental death was ruled out, as use of force on the victim was apparent.
[ترجمه گوگل] مرگ تصادفی منتفی شد، زیرا استفاده از زور بر قربانی مشهود بود
[ترجمه ترگمان] مرگ تصادفی به عنوان استفاده از زور بر روی مجروح مشخص شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: a group of people joined by a common goal or activity.
مشابه: army, association, body, corps, gang, group, legion, pool, troop

- the labor force
[ترجمه گوگل] نیروی کار
[ترجمه ترگمان] نیروی کار
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- the police force
[ترجمه گوگل] نیروی پلیس
[ترجمه ترگمان] نیروی پلیس
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: in physics, an influence on the shape, motion, or other characteristics of a body or system.

(7) تعریف: (often pl.) military troops; army.
مترادف: armed forces, army, military, troops
مشابه: air force, Marines, Navy, power

- The enemy has overpowered our forces in the area.
[ترجمه گوگل] دشمن بر نیروهای ما در منطقه غلبه کرده است
[ترجمه ترگمان] دشمن بر نیروهای ما در منطقه چیره شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: effective intensity, as of the mind.
مترادف: effectiveness, potency, power, strength, vitality
مشابه: ability, action, caliber, efficacy, energy, enthusiasm
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: forces, forcing, forced
مشتقات: forced (adj.)
(1) تعریف: to use strength or coercion in order to compel.
مترادف: coerce, compel, constrain, make, pressure
مشابه: clamor, impel, impose, induce, oblige, press, push

- The interrogators forced him to tell the truth.
[ترجمه گوگل] بازجوها او را مجبور کردند که حقیقت را بگوید
[ترجمه ترگمان] interrogators مجبورش کرده که حقیقت رو بگه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to cause to be a certain way by overcoming with power or strength.

- The door was locked, so the firefighters had to force it open.
[ترجمه گلی افجه ] در قفل بود واتش نشان ها بزور انرا باز کردند
|
[ترجمه گوگل] در قفل بود، بنابراین آتش نشانان مجبور شدند در را به زور باز کنند
[ترجمه ترگمان] در قفل بود، بنابراین firefighters مجبور شدند آن را باز کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to cause to do something despite resistance or hesitation.
مترادف: compel, constrain, oblige
مشابه: bind, bore, drive, elbow, necessitate, press, pressure, propel, push

- The accident forced her to rely on her family for help.
[ترجمه گوگل] این حادثه او را مجبور کرد برای کمک به خانواده اش تکیه کند
[ترجمه ترگمان] این تصادف او را مجبور کرد که برای کمک به خانواده اش تکیه کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Being turned down for promotion forced him to make a difficult decision.
[ترجمه گوگل] رد شدن برای ترفیع او را مجبور به تصمیم گیری دشوار کرد
[ترجمه ترگمان] پایین بودن برای ترفیع او را مجبور کرد تا تصمیمی دشوار بگیرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to bring about (something) despite there being reluctance or unwillingness.

- The scandal forced the congressman's resignation from office.
[ترجمه گوگل] این رسوایی باعث استعفای نماینده کنگره از سمت خود شد
[ترجمه ترگمان] این رسوایی استعفای عضو کنگره را وادار به استعفا کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Complaints from customers forced the removal of the product from the market.
[ترجمه Farhood] شکایات مشتریان باعث برچیده شدن اون محصول از بازار شد
|
[ترجمه گوگل] شکایات مشتریان باعث حذف محصول از بازار شد
[ترجمه ترگمان] شکایت ها از سوی مشتریان باعث شد تا محصول از بازار حذف شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to obtain through force.
مترادف: coerce, exact, extort
مشابه: draw, extract, pry, railroad, rout, wrench, wrest

- His captors forced a confession from him.
[ترجمه گلی افجه ] اسیر گیرنده ها او را وادار به اعتراف کردند
|
[ترجمه گوگل] دستگیرشدگان او را مجبور به اعتراف کردند
[ترجمه ترگمان] captors به زور از او اعتراف کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to tax or strain.
مترادف: strain, tax
مشابه: overburden, overload

- Don't force the situation.
[ترجمه گوگل] شرایط را مجبور نکنید
[ترجمه ترگمان] وضعیت رو تحت فشار نیار
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. force of character
نیروی شخصیت

2. force an issue
نکته یا موضوعی را با اصرار مطرح کردن

3. force one's hand
(پیش از آمادگی) وادار به عمل کردن،(قبل از موعد) به کار واداشتن

4. force one's way (through something)
به زور راه خود را (از میان چیزی) باز کردن

5. force one's way into something
به زور وارد محلی (یا چیزی) شدن

6. air force
نیروی هوایی

7. attack force
نیروی تک

8. attractive force
نیروی جاذبه

9. conservative force field
میدان نیروی پایستار

10. don't force it or it will break
به آن زور نیاور که خواهد شکست.

11. inertial force
نیروی لختی

12. moral force
قدرت اخلاقی

13. repulsive force
نیروی رانشی (قوه ی دافعه)

14. the force exerted by gravitation
نیرویی که توسط جاذبه ایجاد می شود

15. the force of a blow
نیروی ضربه

16. the force of a bomb's explosion
قدرت انفجار یک بمب

17. the force of an argument
قدرت استدلال

18. the force of an earthquake
قدرت زلزله

19. the force of gravity
نیروی جاذبه

20. the force of gravity
نیروی گرانش،قوه ی جاذبه

21. the force of his words
تاثیر (یا نیروی) کلام او

22. the force of the meteor made a hollow place in the plain
نیروی (اصابت) شهاب در دشت ایجاد گودی کرد.

23. to force a book into a filled box
کتاب را در جعبه ی پر چپاندن

24. to force a lock
قفلی را شکستن

25. to force a smile
به زور لبخند زدن

26. to force the enemy's stronghold
دژ دشمن را به زور گرفتن

27. to force the gun from his hand
به زور هفت تیر را از دستش درآوردن

28. will force alone avail us?
آیا اعمال زور به تنهایی کاری برایمان صورت خواهد داد؟

29. amphibious force
نیروی آب خاکی

30. assault force
نیروی هجومی

31. by force
به زور،به اجبار

32. by force of arms
به زور اسلحه

33. in force
1- با تمام قوا،همگی،جملگی 2- معتبر،قانونی،دارای ارزش قانونی

34. a creative force
نیروی خلاقه

35. a divisive force that had paralyzed the society
نیروی منافقی که اجتماع را فلج کرده بود.

36. a resultant force
نیروی حاصله

37. an impersonal force
نیروی ناوابسته به انسان (غیربشری)

38. if you force the screw into the hole, the wood will crack
اگر پیچ را به زور داخل سوراخ کنی چوب ترک خواهد خورد.

39. the air force
نیروی هوایی

40. the air force recruited one thousand soldiers in two days
نیروی هوایی ظرف دو روز هزار سرباز گرفت.

41. the brute force of nature
نیروی بی تمایز طبیعت

42. the centrifugal force
نیروی مرکز گریز،نیروی گریز از مرکز

43. the destructive force of an atomic bomb
نیروی مخرب یک بمب اتمی

44. the dynamic force that moves a cart
نیروی پویا که ارابه را به حرکت درمی آورد

45. the exciting force
نیروی انگیزان (محرکه)

46. the expansive force of fire
نیروی گسترشی آتش

47. the mindless force of a storm
طوفان سردرگم

48. the motive force
نیروی جنب آور (محرکه)

49. the sales force in our company
ماموران فروش در شرکت ما

50. to use force in dispersing a mob
برای متفرق کردن جمعیت به زور متوسل شدن

51. to use force in opening a door
برای باز کردن در زور به کار بردن

52. an expeditionary force
نیروی اعزامی،نیروی گسیلشی

53. by main force (or strength)
با زور زیاد،با نیروی زیاد،با قوه ی قهریه

54. remain in force
به قوت خود باقی ماندن

55. a good police force guarantees our security
یک نیروی پلیس خوب ایمنی ما را تضمین می کند.

56. an airplane's precession force
نیروی تقدیمی هواپیما

57. the earth's gravitational force
نیروی گرانش زمین

58. the factory's work force has to be increased
باید بر شمار کارگران کارخانه افزوده شود.

59. they used to force slaves to carry heavy burdens
بردگان را مجبور می کردند بارهای سنگینی را حمل کنند.

60. to attack in force
با تمام نیرو حمله کردن

61. to miss the force of something said
معنی راستین چیزی را که گفته شده است درک نکردن

62. to resort to force
به زور متوسل شدن

63. he gained royalty by force
به زور به سلطنت رسید.

64. in that country they force addicts into kicking their habbits
در آن کشور معتادان را وادار به ترک اعتیاد می کنند.

65. nationalism is a resurgent force
ملیت گرایی،نیرویی بازخیز است.

66. she married an air force cadet
او با یک دانشجوی دانشکده ی نیروی هوایی ازدواج کرد.

67. the peremptory use of force
به کار بردن مصممانه ی زور

68. this document lacks legal force
این سند ارزش قانونی ندارد.

69. we should not use force to settle our difference
نباید برای حل اختلافات خود به زور متوسل شویم.

70. don't become proud of the force of your arm
مشو غره به زور بازوی خویش

مترادف ها

شدت (اسم)
intensity, acrimony, severity, force, gravity, violence, hardness, fury, inclemency, extremity, intension, duress, stringency, vehemence, tensity

جبر (اسم)
force, violence, algebra, inertia

عده (اسم)
number, force, amount, quantity, unit

بازو (اسم)
force, power, arm, lever, forearm, brachium

شدت عمل (اسم)
arrogance, force

نفوذ (اسم)
influx, prevalence, force, influence, authority, leading, penetration, infiltration, permeation, dominance, importance, transpiration, transudation, insinuation, seepage, prestige

نیرو (اسم)
gut, strength, might, energy, force, power, pep, breath, vigor, blood, brawn, thrust, tuck, zip, vim, leverage, tonus, puissance, vis

زور (اسم)
strength, might, energy, force, violence, power, vivacity, hustle, zing, strain, vigor, pressure, thrust, push, dint, tuck, zip, vim, stunt, vis

تحمیل (اسم)
tax, levy, force, imposition, exaction, infliction, protrusion

قوا (اسم)
force

بردار نیرو (اسم)
force

نیرومندی (اسم)
potency, intensity, force, power, vigor, intension, virility

رستی (اسم)
rest, force

قفل را شکستن (فعل)
force

بزور باز کردن (فعل)
force, thrust

بی عصمت کردن (فعل)
force

به زور جلو رفتن (فعل)
force

مجبور کردن (فعل)
enforce, force, bludgeon, compel, oblige, necessitate

درهم شکستن (فعل)
overwhelm, smash, break down, force, crash, vanquish, scrunch

بیرون کردن (فعل)
dispossess, fire, eliminate, force, swap, drive out, evict, cashier

راندن (فعل)
hurry, force, run, pilot, steer, row, repulse, drive, rein, poach, whisk, conn, drive away, dislodge, send away, unkennel

تخصصی

[عمران و معماری] نیرو
[کامپیوتر] مجبور کردن ؛ نیرو
[برق و الکترونیک] نیرو
[فوتبال] نیرو
[حقوق] مجبور کردن، ملزم کردن، قوت، اعتبار، اهمیت، عنف، اجبار
[ریاضیات] نیرو
[پلیمر] نیرو
[آب و خاک] نیرو

انگلیسی به انگلیسی

• power; strength; intensity; military power; coercion; violence; authority; need, necessity; binding power, effect (of a law)
bring about through the use of power; impose; compel; oblige; break through, push through; artificially increase the rate of growth (of plants, etc.)
if you force someone to do something, you make them do it, although they are unwilling.
if a situation or event forces you to do something, it makes it necessary for you to do it.
if you force something into a particular position, you use a lot of strength to make it move there.
if you force a lock, door, or safe, you break the lock in order to open it.
force is the use of physical violence or strength.
a force in physics is the pulling or pushing effect that one thing has on another.
someone or something that is a force in a situation has a great effect or influence on it.
a force is also an organized group of soldiers or other armed people.
see also forced.
if you force your way into a place, you succeed in getting there although there are people, things or problems that are trying to prevent you from doing so, or are in your way.
if you do something from force of habit, you do it because you have always done it in the past.
a law or system that is in force exists or is being used.
if people do something in force, they do it in large numbers.
if you join forces with someone, you work together to achieve a common aim or purpose.

پیشنهاد کاربران

Force verb# نگزیر، ناچار کن، مجبور کن، وادار.
Forcing #نگزیردن, ناچارکردن، مجبور کردن، واداشتن
توان _نیرو
نیرو، مجبور کردن
مثال: The force of the wind knocked down the tree.
نیروی باد درخت را به زمین کوبید.
از نوع نظامی:
سازمان
تشکیلات
دم و دستگاه
( در پی ال سی ) به اجبار. . . . کردن
Forces : a group of people who have been trained to protect others, usually with weapons
force: مجبورکردن
اجبار_مجبورکردن
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : force / enforce
✅️ اسم ( noun ) : force / forcefulness / enforceability / enforcement / enforcer
✅️ صفت ( adjective ) : forceful / forced / forcible / enforced / enforceable
✅️ قید ( adverb ) : forcefully / forcibly
Unconscious forces نیروی ناخوداگاه
( روانشناسی )
توان
طبق فرهنگ وبستر:
. To catch and hold the attention of especially to force an interview
ضمانت اجرایی - قوت - اعتبار - اهمیت
سرنیزه
قانون سرنیزه law of force
سرنیزهٔ قانون force of law
نقطۀ قوت، امتیاز
نیرو - قدرت
Military force
نیروی ارتشی
اهرم فشار
نیروی کار
All the people who work for a company or in a country
نیرو و قدرت
moral force
قدرت اخلاقی
قدرت . قوت . نیرو .
( به یک معنی، معمولا جمع ) وزنه، نیرو، عامل، قوا
اجباری کردن/ساختن
قدرت
قدرت، نیرو

رانده شدن
نیرو
Market forces = نیروهای بازار
قوا
مجبور کردن ، وادار کردن ، قدرت ، نیرو
I was forced to take a taxi because the last bus had left
محبور شدم تاکسی بگیرم چون آخرین اتوبوس رفته بود 🐞🐞
انسانی 92 ، تجربی 84
اجبار
ارتش
وادار کردن
فشار وارد کردن
جلو انداختن، تسریع کردن، ( کاری را ) هرچه سریع تر انجام دادن
شدت عمل نیرو
force and binding
لازم الاجرا و الزام آور
اسم = نیرو - زور
فعل= مجبور کردن
Bring serious plussure on some body and endow to them to perform a particular work
خشن
عنصر
The essential forces of the universe
عناصر اصلی کائنات
حقه ( در شعبده بازی )
مجبور کردن
شدید
نیرو - ترجیحات
فشار اوردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٤)

بپرس