fit

/ˈfɪt//fɪt/

معنی: حمله، هیجان، بیهوشی، بند، غش، تشنج، قسمتی از شعر یا سرود، مقتضی، سازگار، فرا خور، تندرست، در خور، مستعد، شایسته، مناسب، شایسته بودن، مجهز کردن، تطبیق کردن، اندازه بودن برازندگی، زیبنده بودن بر، مناسب بودن برای، سوار یا جفت کردن، صلاحیت دار کردن، گنجاندن یا گنجیدن، متناسب کردن، خوردن
معانی دیگر: درخور بودن، تناسب داشتن با، سزیدن، سزاوار بودن، خوردن به، جور آمدن با، آمدن به، زیبیدن، برازیدن، برازاندن، تعدیل کردن، جور کردن، (لباس) پرو کردن، اندازه کردن، شایسته بودن یا کردن، واجد شرایط کردن یا بودن، شایان بودن، داخل کردن، فرو کردن در، (با: in یا into) چپاندن، جاسازی کردن، چپیدن، کار گذاشتن، نصب کردن، (معمولا با: out) مجهز کردن، بسیج ور کردن، (معمولا با: in یا into) همساز بودن با، متوافق بودن با، هم رای بودن با، گنجاندن، گنجیدن، اندازه بودن، مناسب (برای)، قابل، برازنده، زیبنده، بجا، بموقع، بهنگام، سالم، سر حال، (عامیانه) در شرف، نزدیک به، میزان اندازه بودن، شایستگی، جوری، گنجیدگی، زیبندگی، برازش، هرچیزی که اندازه باشد یا بگنجند یا جور باشد، (هر نوع حمله ی جسمی یا روحی ناگهانی) حمله، نهیب، نهیو، ترنجیدگی، ترنجش، ویر، فراتک، گهگیری، تنجش، (مجازی) فعالیت شدید (و کوتاه مدت)، (پزشکی) غش و ضعف، حمله ی غشی، گهگرفت بیماری، دژ گرفت گاه و بی گاه، به طور نامرتب، (مهجور) بند شعر، بخشی از سرود، اندازه بودن جامه برازندگی، قسمت

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
حالات: fitter, fittest
(1) تعریف: suitable or acceptable for a particular person or group, or for a particular function; appropriate; right.
مترادف: appropriate, fitting, meet, proper, suitable
متضاد: unfit
مشابه: acceptable, applicable, apt, congruous, consonant, correct, good, qualified, right, ripe, seemly, worthy

- a program fit for children
[ترجمه m.i] یک مسابقه ی مناسب برای کودکان
|
[ترجمه محدثه فرومدی] برنامه ای مناسب کودکان
|
[ترجمه بهروز گنج جو] برنامه ای جفت و جور شده واسه کودکان
|
[ترجمه گوگل] برنامه ای مناسب برای کودکان
[ترجمه ترگمان] برنامه ای مناسب برای کودکان
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- This hall is not fit for a wedding reception.
[ترجمه بهروز گنج جو] این تالار برا سور و سات عروسی جواب نمیده.
|
[ترجمه گوگل] این سالن برای پذیرایی عروسی مناسب نیست
[ترجمه ترگمان] این سالن برای مراسم عروسی مناسب نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: in good bodily condition; healthy and vigorous.
مترادف: healthy, robust
متضاد: incapacitated, soft, unfit
مشابه: able-bodied, hale, hardy, hearty, lusty, sleek, sound, strong, trim, vigorous, well

- She's very fit for her age.
[ترجمه عرفان] هست بسیار مناسب برای سنش
|
[ترجمه الي] او روی سنش خیلی فیت هست
|
[ترجمه Mina] او نسبت به سنش خیلی سالمه
|
[ترجمه بهروز گنج جو] ظاهرش با سن و سالش جور در میاد.
|
[ترجمه گوگل] او برای سن خود بسیار مناسب است
[ترجمه ترگمان] برای سن و سال او مناسب است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: fits, fitting, fit, fitted
(1) تعریف: to have the appropriate shape and size for.
مشابه: agree, become, suit

- Does the dress fit her?
[ترجمه گوگل] آیا لباس به او می آید؟
[ترجمه ترگمان] آیا این لباس برای او مناسب است؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to be appropriate to or for; suit.
مترادف: become, befit, suit
مشابه: accord, click, coincide, conform, correspond, go, jibe, match

- The tuxedo is nice, but it doesn't fit the occasion.
[ترجمه گوگل] تاکسیدو خوب است، اما مناسب موقعیت نیست
[ترجمه ترگمان] کت و شلوار خوب است، اما این موقعیت مناسب نیست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to adjust or prepare until suitable.
مترادف: adapt, adjust
مشابه: accommodate, fashion, graduate, key, regulate, suit, tailor

- He fitted the bathroom for his elderly father's use.
[ترجمه گوگل] او حمام را برای استفاده پدر پیرش تجهیز کرد
[ترجمه ترگمان] او حمام را برای استفاده پدرش مناسب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to equip.
مترادف: equip, outfit
مشابه: accouter, arm, furnish, provide, rig, supply

- We fitted them with camping gear.
[ترجمه گوگل] ما آنها را با وسایل کمپینگ مجهز کردیم
[ترجمه ترگمان] ما اونا رو با وسایل اردو جور کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to have room for; to accommodate.

- This suitcase fits all the clothes I need.
[ترجمه گوگل] این چمدان برای تمام لباس های مورد نیاز من مناسب است
[ترجمه ترگمان] این چمدون با تمام لباس هایی که لازم دارم مطابقت داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to allow or put in by making room for.

- I finally fit the cake in the refrigerator.
[ترجمه سارا] من نهایتا کیک را در یخچال چپاندنم یا جا دادم
|
[ترجمه گوگل] بالاخره کیک رو داخل یخچال گذاشتم
[ترجمه ترگمان] من در نهایت کیک را در یخچال قرار دادم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Can you fit another person in your car?
[ترجمه گوگل] آیا می توانید شخص دیگری را در ماشین خود جا دهید؟
[ترجمه ترگمان] می تونی یه نفر دیگه رو تو ماشینت جا بدی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to be the appropriate shape and size, as clothing.
مشابه: suit

- The jacket fits well, but the trousers are too big.
[ترجمه گوگل] کت به خوبی می آید، اما شلوار خیلی بزرگ است
[ترجمه ترگمان] کت خوب به نظر می رسد، اما شلوارش خیلی بزرگ است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to be suitable; belong.
مترادف: agree, belong, go, suit
مشابه: accord, adjust, answer, conform, correspond, do, harmonize, match

- That painting fits perfectly in the diningroom.
[ترجمه گوگل] آن نقاشی کاملاً در اتاق غذاخوری جا می شود
[ترجمه ترگمان] اون نقاشی کاملا با \"diningroom\" همخوانی داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
مشتقات: fitly (adv.), fitness (n.)
• : تعریف: the way in which something fits.
مشابه: sizing

- This suit is a perfect fit.
[ترجمه گوگل] این کت و شلوار کاملا مناسب است
[ترجمه ترگمان] این کت و شلوار مناسب است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- These joints have a bad fit.
[ترجمه گوگل] این مفاصل تناسب بدی دارند
[ترجمه ترگمان] این مفصل ها شرایط بدی دارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
عبارات: by fits and starts
(1) تعریف: a sudden, severe attack, outbreak, or convulsion related to a disease.
مترادف: seizure
مشابه: attack, convulsion, ictus, outbreak, paroxysm, qualm

- epileptic fit
[ترجمه علی اکبر منصوری] حمله صرعی، تشنج صرعی
|
[ترجمه گوگل] تناسب صرعی
[ترجمه ترگمان] حمله ای بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a sudden, intense outburst or onslaught, as of emotion.
مترادف: paroxysm, spasm
مشابه: attack, convulsion, explosion, frenzy, outbreak, outburst, rage, scene, storm, tantrum, throe

- a coughing fit
[ترجمه علی اکبر منصوری] یک حمله سرفه، سرفه کردن های شدید و پشت سر هم
|
[ترجمه گوگل] تناسب سرفه
[ترجمه ترگمان] زیرا سرفه اش گرفت …
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- a fit of grief
[ترجمه علی اکبر منصوری] یک حمله اندوه، غم و اندوه شدید و یکباره!
|
[ترجمه محدثه فرومدی] هجوم غم
|
[ترجمه گوگل] غم و اندوه
[ترجمه ترگمان] دردی از اندوه بر او چیره شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. fit for a king
در خور یک پادشاه

2. fit physically and mentally
از نظر جسمی و روانی سالم

3. fit the parts and make an organic whole
اجزا را با هم جور کن و یک چیز سازمان یافته درست کن.

4. fit as a fiddle
سالم و سر حال،سر و مر و گنده

5. fit as a fiddle
کاملا سالم،کاملا سرحال

6. fit of temper
خشم زدگی،غیظ ناگهانی

7. fit to be tied
(عامیانه) بسیار عصبانی،دیوانه از شدت خشم

8. a fit of anxiety
غرق شدن در دلواپسی

9. a fit of banking activities
توفان فعالیت های بانکی

10. a fit of coughing
سرفه های شدید و پشت سر هم (به سرفه افتادن)

11. a fit of laughter
شلیک خنده،از خنده بی خود شدن

12. food fit to eat
غذای قابل خوردن

13. her fit of jealousy
غلیان حسادت او

14. to fit a key in a lock
کلید را در داخل قفل قرار دادن (توی قفل کردن)

15. to fit another passenger into a crowded bus
یک مسافر دیگر را در اتوبوس شلوغ چپاندن

16. to fit him for a new pair of shoes
(پایش را) برای کفش نو اندازه گرفتن

17. see fit
مناسب پنداشتن،سزاوار دانستن

18. see fit (to)
صلاح دانستن،صواب دانستن

19. think fit
مناسب دانستن،بجا پنداشتن

20. a good fit
لباس اندازه،اندازه ی خوب

21. a tight fit
لباس چسبان،لباس (یا اندازه ی) تنگ

22. he keeps fit by swimming
او با شنا کردن خود را سالم نگه می دارد.

23. she was fit to scream
او در شرف شیون زدن بود.

24. trashy goods fit only to be palmed on the unwary
کالاهای بنجل که فقط می شد آنها را به اشخاص ناآگاه قالب کرد

25. have a fit (or throw a fit)
خیلی خشمگین شدن،اعراض کردن،(از شدت خشم و غیره) از خود بی خود شدن،بی تابی کردن

26. behavior that doesn't fit a teacher
رفتاری که در خور یک معلم نیست

27. corn that is fit to store
ذرتی که برای انبار کردن خوب است

28. let the punishment fit the crime
بگذارید تنبیه با جرم تناسب داشته باشد.

29. the punishment should fit the crime
کیفر باید با جنایت متناسب باشد.

30. this color doesn't fit this room
این رنگ به این اتاق نمی خورد.

31. this radio doesn't fit into the box
این رادیو در جعبه جا نمی گیرد.

32. a boy not yet fit to ordain his life
پسری که هنوز نمی تواند زندگی خود را سامان بدهد.

33. a chair contoured to fit the body
صندلی که مطابق با شکل بدن انسان طراحی شده است

34. go when you see fit
هر وقت که برایت مناسب بود برو.

35. that husband and wife fit each other
آن زن و شوهر با هم همسازند.

36. these shoes do not fit
این کفش اندازه نیست.

37. these shoes ought to fit you
این کفش ها باید به پای شما بخورد.

38. this film is not fit for children
این فیلم برای بچه ها مناسب نیست.

39. this house is not fit for habitation
این خانه قابل سکونت (زیست پذیر) نیست.

40. to fly into a fit of fury
بشدت از کوره در رفتن

41. to get the ship fit for sea
کشتی را برای (رفتن به دریا) آماده کردن

42. she was seized with a fit
او دچار حمله شد.

43. she was seized with a fit of sneezing
ناگهان دچار حمله ی عطسه شد.

44. she was taken with a fit of laughing
ناگهان دستخوش خنده ی شدید شد.

45. the shaft is dimensioned to fit any wheel
میله با ابعادی ساخته شده است که به هر چرخی بخورد.

46. he left the house in a fit of anger
خانه را در منتهای غضب ترک کرد.

47. there was hardly a day without him throwing a fit
روزی نبود که او خشمگین نشود.

48. i have lost my own shoes and nobody else's (shoes) fit me!
کفش های خودم را گم کرده ام و کفش های هیچکس دیگر به پایم نمی خورد!

49. finding out that her mother wasn't home, the child threw a fit
وقتی بچه فهمید که مادرش خانه نیست الم شنگه زیادی راه انداخت.

مترادف ها

حمله (اسم)
fit, offense, rush, access, onset, attack, assault, offensive, onslaught, charge, onrush, spell, epilepsy, inroad, hysteria, foray, sally

هیجان (اسم)
fit, fret, boil, excitation, agitation, excitement, thrill, frenzy, dither, titillation, fission, ignition, tornado, fever, tempest, lather, hysterics, unco, snit, stour

بیهوشی (اسم)
fit, astonishment, stupefaction, stupidity, faint, anesthesia, trance, epilepsy, swoon, insensibility

بند (اسم)
fit, article, articulation, joint, link, bind, bond, clause, provision, snare, segment, levee, facet, hinge, line, dyke, dike, paragraph, dam, wristband, tie, frenum, clamp, binder, sling, fastening, manacle, weir, canto, ligation, commissure, ligature, noose, facia, fascia, funiculus, joggle, holdback, holdfast, internode, ligament, proviso, stanza, trawl

غش (اسم)
fit, faint, swoon, fainting, syncope

تشنج (اسم)
fit, tension, convulsion, hysteria, paroxysm, spasm, tenseness, tensity, tetanus, yank

قسمتی از شعر یا سرود (اسم)
fit

مقتضی (صفت)
appropriate, fit, suitable, material, meet, just, advisable, due, expedient, exigible

سازگار (صفت)
fit, suitable, compatible, correspondent, becoming, matchable, wholesome, salubrious

فراخور (صفت)
fit, worthy, suitable, proportionate, befitting, condign, idoneous

تندرست (صفت)
fit, well, bouncing, healthy, buxom, healthful, lusty

در خور (صفت)
appropriate, apt, fit, meet, proportionate, apposite, befitting, tailored, opportune, assorted, becoming, idoneous, congruous

مستعد (صفت)
able, apt, talented, disposed, prepared, fit

شایسته (صفت)
able, good, qualified, apt, fit, worthy, competent, proper, sufficient, suitable, meet, apropos, befitting, intrinsic, seemly, becoming, deserving, meritorious

مناسب (صفت)
appropriate, apt, fit, adequate, proper, suitable, acceptable, convenient, fitting, accommodative, relevant, correspondent, meet, acey-deucy, feat, moderate, adaptable, favorable, propitious, apposite, expedient, reasonable, applicable, applicatory, befitting, opportune, assorted, becoming, condign, idoneous, comformable, consentaneous

شایسته بودن (فعل)
merit, fit, adequate, behoove, behove, beseem

مجهز کردن (فعل)
fit, gear, tool, provide, furnish, rig, arm, equip, prepare, imp

تطبیق کردن (فعل)
fit, match, reconcile, tally, compare, check, collate, jibe

اندازه بودن برازندگی (فعل)
fit

زیبنده بودن بر (فعل)
fit

مناسب بودن برای (فعل)
fit

سوار یا جفت کردن (فعل)
fit

صلاحیت دار کردن (فعل)
fit

گنجاندن یا گنجیدن (فعل)
fit

متناسب کردن (فعل)
fit, proportionate, proportion, coordinate

خوردن (فعل)
fit, gnaw, feed, strike, hit, match, eat, grub, drink, corrode, hurtle, devour, erode, take a meal

تخصصی

[عمران و معماری] منطبق
[برق و الکترونیک] برازش، منطبق کردن
[فوتبال] غش-هیجان
[نساجی] اندازه بودن - مناسب بودن
[ریاضیات] برازیدن، مناسب بودن، انطباق، جور کردن، جذب و جفت کردن، برازاندن، مقتضی، شایسته، درخور، جادادن، جاگرفتن، اندازه بودن، سوار کردن قطعه ها، جفت و جور کردن، برازش
[پلیمر] جفت کردن

انگلیسی به انگلیسی

• adjustment, adaptation of one thing to another; manner in which something fits; seizure, spasm; outburst of temper or other emotion; sudden impulse
be suitable; be the right size or shape for; adapt; suit, adjust, alter; make conform; make ready; prepare; install, supply
suited; suitable, appropriate; qualified; ready; healthy, in good condition
if something fits, it is the right size and shape to go onto a person's body or onto a particular object.
if something is a good fit, it fits well.
if something fits into something else, it is small enough to be able to go in it.
if you fit something into a particular space or place, you put it there.
you can also say that something fits a person or thing when it is suitable for them.
if you fit something somewhere, you attach it there, or put it there carefully and securely.
if someone or something is fit for a particular purpose, they are suitable or appropriate for it.
someone who is fit is healthy and physically strong.
if someone has a fit, they suddenly lose consciousness and their body makes uncontrollable movements.
if you have a fit of coughing or laughter, you suddenly start coughing or laughing in an uncontrollable way.
if you do something in a fit of anger or panic, you are very angry or afraid when you do it.
see also fitted, fitter, fitting.
if someone sees fit to do something, they decide that it is the right thing to do; a formal expression.
something that happens in fits and starts keeps happening and then stopping again.
if you manage to fit a person or task in, you manage to find time to deal with them.
if you fit in as part of a group, you seem to belong there because you are similar to the other people in it.
if you say that someone or something fits in, you understand how they form part of a particular situation or system.
if you fit into a particular group, you seem to belong there because you are similar to the other people in it.

پیشنهاد کاربران

[ریاضیات][فعل] برازش؛ برازاندن؛ یافتن بهترین تابع ریاضی از طریق روش های تحلیلی که بتواند خصلت مجموعه ای از داده ها را بیان کند.
curve fitting: برازاندن منحنی؛ ترسیم بهترین منحنی از طریق روش های تحلیلی که بتواند رفتار نقاط به دست آمده از اندازه گیری ها یا مشاهدات متوالی را بیان کند.
...
[مشاهده متن کامل]

[مهندسی مکانیک] [اسم] انطباق؛ مبحث انطباق ها در مهندسی مکانیک درباره ی نحوه ی طراحی و اندازه گذاری دو قطعه ی مقابل ( سامانه ی میله و سوراخ ) به چند گروه ازجمله انطباق آزاد یا لق، انطباق گذری؛ و انطباق تداخلی یا پرِسی است.
limits and fits: حدود و انطباقات؛ مجموعه ای از قواعد اندازه گیری و تولرانس های مرتبط با اجزای ماشین ها و قطعات مونتاژی برای دست یابی به بهترین شرایط کارکردی.
[عمومی][فعل] ۱ - منطبق بودن؛ با معیار یا قاعده ای سازگار بودن؛ ۲ - شایسته گی؛ مناسب بودن در مقایسه با معیارهای شغلی؛ ۳ - اندازه بودن؛ از نظر بزرگی و کوچکی مناسب بودن، به ویژه در لباس و مانند آن. ۴ - جا گرفتن؛ جا دادن؛ جا انداختن؛ مثال:
Can you fit the toy into the box?"; "This man can't fit himself into our work environment"
[اسم] حمله ی ناگهانی غیرقابل کنترل �A fit of coughing�

fit
مناسب
مثال: These shoes don't fit me anymore.
این کفش ها دیگر به اندازه مناسبی برای من نیستند.
مناسب بودن، سازگار بودن
The dress didn't fit her properly.
لباس به درستی به او نمی خورد.
قرار گرفتن
There is ample evidence indicating that some of the most celebrated female faces do not fit a standard pattern of beauty
نصب کردن _ مجهز کردن
E. g. They fitted video cameras and other devices to the cars
آنها دوربین عکس برداری و ابزار های دیگر را به خودروها نصب کردند / مجهز کردند
Resource : American English File 3
fit: کسی را آماده کاری کردن
تناسب n
متناسب adj
سنخیت داشتن
تطابق داشتن
همخوانی داشتن
برازنده بودن
Fit ( adj ) : خوش اندام - خوش هیکل - فیتنس - بدن ورزشکاری - جذاب
Fit girls
adjective/ UK /slang
sexually attractive
صفت، اصطلاح عامیانه، انگلیسی بریتانیایی
از نظر جنسی جذاب
I met this really fit bloke in a club last night
منابع• https://dictionary.cambridge.org/dictionary/english/fit
مناسب اندازه
خوش اندام رو فرم
مجهز کردن
We have been fitted solar panels
Fit = good body
✅زیبنده یا برازنده کسی یا چیزی بودن
✅درخور بودن واسه کسی یا چیزی
✅به کسی یا چیزی اومدن
Jimmy Kimmel: Superman ⭐doesn't fit⭐ Trump
. . . برازنده ترامپ نیست
. . . به ترامپ نمیخوره
. . . ترامپ شایسته عنوان سوپرمن نمی باشد
. . . به ترامپ نمیاد
تن خور ( لباس )
می تواند معنای حمله، هجوم، نهیب، نهیو، هجمه، تشر، تقلا، و معانی از این دست را نیز بدهد، بستگی به قالب و محتوا دارد❤️
مناسب بودن، در خور بودن، صلاحیت داشتنن
سوار شدن، گنجایش داشتن، How many can fit in the SUV car?چند نفر می تونه سوار suv بشه؟
( معماری داخلی ) هماهنگی داشتن اجزا، به هم آمدن عناصر
?Adolf Loos: [furniture, wallpaper, lighting, …] And if they did not all fit together
و اگر همه ی این اجزا با یکدیگر هماهنگی نداشتند چه؟
در تحلیل عاملی "برازش" ترجمه می شود.
گُنجیدَن.
تناسب / انطباق
جفت و جور - چفت - برازش
تناسب اندام
سازگار بودن - تناسب داشتن
تناسب اندام داشتن
حمله، تشنج
شبیه بودن
در نقش صفت معنی جذاب می دهد
ما به زبان فارسی هم میگیم ، مثلا : فیت تنت هست

برازش
تو انگلیسی میشه>>>> جذاب، سکسی،
تو نسخه آمریکایی>>> پاره پوره شده، دهن آسفالت شده
یا میشه>>> برای فراهم ساختن چیزی، برای راست و ریس کردن چیزی، برا جور کردن چیزی، برای به چنگ آوردن چیزی،
مناسب
You have good friends of the same age ( Fit ) Right
You can not have both your friends and your love in your life
But there is an option
How is it that you are a doctor ( excellent engineer ) who, instead of solving the problem, takes the living conditions hard for both of them?
...
[مشاهده متن کامل]

This anger in you both sets us on fire
دوست های ( رفقا، جمع رفیق ) همسن سال خوبی داری
درست
تو نمیتونی تو زندگیت هم دوستات و هم عشقت رو داشته باشی
مگر گزینه ای هست
تو چطور آقا دکتر ( عالی مهندس ) هستی که به جای حل مسئله ، شرایط زندگی را برای هر دو سخت میگیری
این غضب تو هر دوی ما را به آتیش میکشاند

بند، غش، حمله، اندازه
شایستگی
متناسب، اندازه، مناسب
خوش هیکل
keep yourself fit by running five miles a day ⌛️
خودت را با پنج مایل دویدن در روز خوش هیکل نگه دار
همخوانی داشتن، همخوان بودن
جور بودن، موافق/سازوار بودن
دارای تناسب اندام، ورزیده
مطابقت دادن
this job doesn't fit my personality
این شغل با شخصیت من جور در نمیاد ( برازنده شخصیت من نیست )
this shirt fits me very well
این پیراهن خیلی خوب بهم میاد.
this key doesn't fit the lock
این کلید به قفل نمیخوره ( قفل را باز نمیکنه )
مناسب

صنعت:تعرفه
دمساز بودن با کسی یا چیزی
جایگیری
When you do ecsersise alot your body is fit. You are fitnessfreak
همون
'' فیت شدن''
یا
''جا شدن''
خودمون معنی میده.
The colorful eggs fit into the box
Or
He almost couldn't fit inside

ریاضی:برازش
outfit به معنای � تیپ� هم هست.
قبراق
ورزیده
[adj]
خوش اندام
درست بودن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥٣)

بپرس