face

/feɪs//feɪs/

معنی: نما، منظر، سطح، صورت، لقاء، قیافه، چهره، رو، وجه، قبال، رخسار، رخ، صاف کردن، روکش کردن، مواجه شدن، روبرو ایستادن، پوشاندن سطح، مواجه شدن با، رویاروی شدن، تراشیدن
معانی دیگر: ناصیه، لچ، حالت صورت، هنایش، سیما، ظاهر، برو رو، رویه، (شکل هندسی) ضلع، پهلو، کنار، (ساعت) صفحه، (ورق بازی و چرم و پارچه و غیره) رو (در برابر پشت back)، بزک، لوازم آرایش، آبرو، حیثیت، ظاهر متن (در برابر فحوای آن)، متن بدون تفسیر و توضیح، گستاخی، پررویی، (در مورد ساختمان و غیره) رو به طرفی بودن، رو به رو شدن با، مقابله کردن با، رو در رو شدن، تن در دادن، پذیرفتن، مالیدن به، روکار کردن، نماسازی کردن، صافکاری کردن، (سنگ تراشی) صیقلی کردن، (ارتش ـ مشق نظامی) ـ گرد کردن، چهره را (به سویی) گرداندن، رو کردن به، (به سویی) گرداندن، رجوع شود به: topography، (چاپ) رویه ی حرف، صورت کلیشه، (ورق بازی و غیره را) رو کردن، نشان دادن، (خیاطی) سجاف دار کردن، رویه دار کردن، طرف، سمت

بررسی کلمه

اسم ( noun )
عبارات: face to face, in the face of
(1) تعریف: the part of the head that extends from the forehead to the chin and from ear to ear.
مترادف: countenance, features, physiognomy
مشابه: feature, lineaments, profile, visage

- The witness found it hard to identify the man because she hadn't had a good look at his face.
[ترجمه A.A] شاهد بسختی مرد را شناسائی کرد چون به صورتش توجه نکرده بود
|
[ترجمه امیررضا] شاهد به سختی می توانست مرد را شناسایی کند، زیرا چهره او را خوب نگاه نکرده بود.
|
[ترجمه گوگل] شاهد به سختی می‌توانست مرد را شناسایی کند، زیرا چهره او را خوب نگاه نکرده بود
[ترجمه ترگمان] شاهد این را سخت پیدا کرد که مرد را شناسایی کند، چون به صورتش نگاه نکرده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: a look or expression communicated by the features, esp. the eyes and mouth.
مترادف: aspect, countenance, demeanor, expression, visage
مشابه: air, appearance, feature, look, mien

- When she saw her father's grief-stricken face, she knew the worst had happened.
[ترجمه نازنین] وقتی چهره ناراحت پدرش را دید، فهمید اتفاق بدی افتاده
|
[ترجمه Hchc] You should be able to get it to you should be able to get it to you tomorrow morning to get it done before the paraphraser pages 19 and
|
[ترجمه گوگل] وقتی چهره غمگین پدرش را دید، فهمید که بدترین اتفاق افتاده است
[ترجمه ترگمان] وقتی چهره غم زده پدرش را دید، متوجه شد که بدترین اتفاق ممکن است رخ داده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: outward appearance.
مترادف: surface
مشابه: appearance, exterior, fa�ade, facade, front, outside, veneer

- On its face, the situation looks bad, but nonetheless we're quite optimistic.
[ترجمه گوگل] در ظاهر، وضعیت بد به نظر می رسد، اما با این وجود ما کاملاً خوشبین هستیم
[ترجمه ترگمان] در مقابل، وضعیت بد به نظر می رسد، اما با این وجود ما کاملا خوشبین هستیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They put on a courageous face, but everyone was nervous about what the day would bring.
[ترجمه گوگل] آنها چهره شجاعانه ای به خود گرفتند، اما همه نگران بودند که آن روز چه خواهد شد
[ترجمه ترگمان] آن ها با جرات مواجه شدند، اما همه نگران چیزی بودند که آن روز می آورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: one's prestige or dignity.
مترادف: dignity, honor, prestige, reputation
مشابه: name, repute

- We must do this to save face.
[ترجمه گلی افجه ] ما باید اینکار را برای حفظ ظاهر انجام دهیم
|
[ترجمه ayla] ما باید این کار را برای حفظ آبرو انجام دهیم
|
[ترجمه Kosarbejani] ما باید این کار را برای حفظ ظاهر انجام دهیم.
|
[ترجمه گوگل] ما باید این کار را برای حفظ چهره انجام دهیم
[ترجمه ترگمان] ما باید این کار رو برای نجات صورت انجام بدیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: a prominent surface or aspect.
مترادف: front
متضاد: back
مشابه: exterior, facade, fore, outside, surface

- the face of a clock
[ترجمه 아미] روی یک ساعت
|
[ترجمه گوگل] صفحه یک ساعت
[ترجمه ترگمان] چهره یک ساعت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- the face of the cliff
[ترجمه گوگل] صورت صخره
[ترجمه ترگمان] چهره صخره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: faces, facing, faced
(1) تعریف: to stand or be in front of.
مشابه: front

- Tomorrow morning, the prisoner will face the judge.
[ترجمه گوگل] فردا صبح زندانی با قاضی روبرو خواهد شد
[ترجمه ترگمان] فردا صبح، زندانی با قاضی روبرو میشه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to look or turn toward.
مشابه: front

- The students were all facing the teacher.
[ترجمه گوگل] دانش آموزان همه روبه روی معلم بودند
[ترجمه ترگمان] دانش آموزان همه با معلم روبرو بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Please face me so that I can hear you when you speak.
[ترجمه صبا] لطفا روبه روی من به ایستید تا من بتوانم حرف شما را بشنوم وقتی که حرف میزنید
|
[ترجمه Morteza] لطفا روبروی من بایستید تا من بتوانم حرف شما را بشنوم وقتی که حرف میزنید
|
[ترجمه moein] لطفا هنگامی که حرف می زنی روبه روی من وایسا تا صدات رو بشنوم.
|
[ترجمه گوگل] لطفا با من روبرو شو تا وقتی صحبت می کنی صدایت را بشنوم
[ترجمه ترگمان] لطفا با من رو به رو شو تا وقتی حرف می زنی صدات رو بشنوم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He was ashamed and refused to face his father.
[ترجمه گوگل] شرمنده شد و حاضر نشد با پدرش روبرو شود
[ترجمه ترگمان] او شرمنده بود و از مواجهه با پدرش خودداری می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to confront without avoidance.
مترادف: confront
متضاد: avoid, dodge, evade
مشابه: affront, beard, brave, brazen, come to grips with, meet, reckon with

- I'm not afraid to face the consequences of what I've done.
[ترجمه Mujib] من نمی ترسم از روبرو شدن به عواقب آنچه که انجام داده ام
|
[ترجمه گوگل] من از مواجه شدن با عواقب کاری که انجام داده ام نمی ترسم
[ترجمه ترگمان] از عواقب کاری که کردم نمی ترسم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She believes it's best to face her fears rather than give in to them.
[ترجمه گوگل] او معتقد است که بهتر است به جای تسلیم شدن در برابر ترس‌هایش، با ترس‌هایش روبرو شوید
[ترجمه ترگمان] فکر می کند بهتر از این است که با ترس هایش مواجه بشود، نه اینکه آن ها را به آن ها بدهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to cover with a different material.
مترادف: cover, veneer
مشابه: coat, finish

- The fabric was faced with rubber.
[ترجمه Saeid.T] پارچه روبه دار شده بود با رابر ( رویه یا نمای پارچه پوشیده شده بود با رابر. همچنین پارچه با جنس rubber fabric داریم )
|
[ترجمه گوگل] پارچه با لاستیک روبرو بود
[ترجمه ترگمان] پارچه را با لاستیک پوشانده بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: face up to, make a face
(1) تعریف: to turn or be placed so that the front is to a specific direction (usu. fol. by "on" or "toward").
مترادف: look, point
مشابه: front

- The house faces toward the road.
[ترجمه گوگل] خانه رو به جاده است
[ترجمه ترگمان] خانه به طرف جاده برگشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to turn in a certain direction or way.
مشابه: turn

- Face left at the sergeant's command.
[ترجمه گوگل] صورت چپ به دستور گروهبان
[ترجمه ترگمان] صورت گروهبان را ترک کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. face the camera, please
لطفا روی خود را به طرف دوربین برگردانید.

2. face down
از رو بردن،از جلو کسی درآمدن

3. face off
(ورزش هاکی) بازی را آغاز کردن (یا ادامه دادن پس از مکث)

4. face stone
سنگ نمای ساختمان،سنگ روکار

5. face the music
(عامیانه) عاقبت اعمال خود را چشیدن،نتیجه ی ناخوشایند عملی را تحمل کردن

6. face to face
1- روبرو،مقابل،رو در رو 2- (با : with) نزدیک،در برابر،در جلو،در حضور

7. face up to
1- با شجاعت روبرو شدن با 2- آگاه شدن و مقابله کردن با،همت کردن

8. a face contorted by pain
صورتی که از درد به هم چلانده شده بود.

9. a face deformed by burns
چهره ای که در اثر سوختگی شکل طبیعی خود را از دست داده است

10. a face frozen in a rictus of terror
چهره ای که از وحشت به حال دهان گشودگی باقیمانده است

11. a face furrowed by old age
چهره ای که در اثر کهولت چروکیده شده بود

12. a face ravaged by smallpox
چهره ای که آبله آن را خراب کرده است

13. a face wreathed in smiles
چهره ای که لبخند برآن نقش بسته است

14. her face beamed with a smile
لبخندی بر صورتش درخشید.

15. her face lit up at the sight of her child
با دیدن فرزندش چهره اش روشن تر شد.

16. her face relaxed into a smile
لبخندی به چهره اش آرامش بخشید.

17. her face turned crimson
صورتش سرخ شد.

18. her face was ablaze with excitement
از شدت هیجان چهره اش برافروخته شده بود.

19. her face was distorted by pain
صورتش از درد درهم پیچیده بود.

20. her face was pitted by smallpox
صورتش در اثر آبله پر از چاله چوله شده بود.

21. her face was the very picture of grief
چهره اش نمادی از اندوه بود.

22. her face was white with fear
از ترس رنگش پریده بود.

23. her face went blank
سیمایش بی حالت شد.

24. her face worked as she stared at him in terror
وقتی که با وحشت به او نگاه می کرد صورتش (بلااراده) تکان می خورد.

25. his face became gaunter and more hollow with each passing year
هر سال چهره اش نزارتر و لاغرتر می شد.

26. his face became intent as he examined the pictures
عکس ها را که بررسی می کرد قیافه اش حالت مشتاقی داشت.

27. his face betrays his fear
صورتش ترسش را نشان می دهد.

28. his face crinkled into a smile
چهره اش از لبخند چروکیده شد.

29. his face darkened with anger
چهره اش از خشم تیره شد.

30. his face expressed sorrow
حزن از چهره اش می بارید.

31. his face glowed with pride
صورتش از احساس غرور تابناک شد.

32. his face had gone doughy
صورتش رنگ پریده و پف کرده بود.

33. his face radiated courage and confidance
شجاعت و اعتماد در چهره اش تجلی می کرد.

34. his face showed sorrow
اندوه از ناصیه اش هویدا بود.

35. his face turned dead white
رنگش مثل مرده پرید (سفید شد).

36. his face was completely expressionless
چهره اش بیانگر هیچ احساسی نبود.

37. his face was covered with pockmarks
صورت او پر از جای آبله بود.

38. his face was flaming with anger
چهره اش از خشم قرمز شده بود (خشم از سیمایش می بارید. )

39. his face was pitted by pockmarks
جای آبله صورتش را چاله چوله دار کرده بود.

40. his face was really bunged up in the fist fight
صورتش حسابی در کتک کاری آسیب دید.

41. his face was smeared with blood
صورتش آغشته به خون بود.

42. his face was sunburnt
صورت او آفتاب زده (آفتاب سوخته) بود.

43. morteza's face was pockmarked
مرتضی آبله رو بود.

44. policemen face many risks
افراد پلیس با مخاطرات فراوانی روبرو هستند.

45. the face imaged in a mirror
چهره ای که در آینه منعکس شد

46. the face of a watch
صفحه ی ساعت

47. the face of this leather is soft but its back is rough
روی این چرم نرم است ولی پشت آن زبر است.

48. to face about
عقب گرد کردن

49. to face life's problems with equanimity
با مسایل زندگی با شکیبایی روبرو شدن

50. to face the enemy
با دشمن روبرو شدن

51. coal face
(انگلیس - معدن) رگه ی زغالسنگ

52. gain face
آبرو و حیثیت کسب کردن

53. let's face it
اگر راستش را بخواهی،رک و پوست کنده می گویم

54. a familiar face
چهره ی آشنا

55. a full face
صورت گرد و گوشتالو

56. a grim face
قیافه ی در هم (آشفته)

57. a laughing face
چهره ی خندان

58. a long face
صورت دراز

59. a pale face
چهره ی رنگ پریده

60. a patient face
سیمای پرشکیبا

61. a stern face
قیافه ی عبوس

62. a tear-stained face
چهره ی لک شده با اشک

63. an honest face
قیافه ی نجیب

64. an unfamiliar face
قیافه ی نا آشنا

65. foreign students face problems of adjustment
دانشجویان خارجی در سازگاری (با محیط) با مشکل روبرو می شوند.

66. her beautiful face mantled with emotion
چهره ی زیبای او از شدت احساسات گلگون شد.

67. her innocent-looking face prepossessed me to believe her words
چهره ی ظاهرا معصوم او مرا متمایل کرد که حرف هایش را باور کنم.

68. her oiled face glistened under the sunlight
صوت چربش زیر نور خورشید برق می زد.

69. her wrinkled face revealed no remnant of her former beauty
چهره ی پر چین و چروک او اثری از زیبایی گذشته ی او را نشان نمی داد.

مترادف ها

نما (اسم)
face, view, facing, index, air, front, exponent, visage, surface, hue, diagram, superficies

منظر (اسم)
countenance, face, physiognomy, sight, appearance, aspect, phantom, perspective, image, facet, visage, phase, guise, spectrum, facies, fantom

سطح (اسم)
face, level, area, plane, external, surface, superficies

صورت (اسم)
face, invoice, figure, physiognomy, sign, aspect, form, visage, picture, shape, hue, file, roll, muzzle, list, schedule, effigy, roster, phase, facies

لقاء (اسم)
countenance, face

قیافه (اسم)
countenance, face, gesture, sight, look, semblance, expression, mien, gest, leer, snoot

چهره (اسم)
face, physiognomy, visage, feature, puss, kisser

رو (اسم)
face, top, visage, superficies

وجه (اسم)
face, mode, form, mood, payment

قبال (اسم)
face

رخسار (اسم)
face, visage

رخ (اسم)
countenance, face, castle, visage, slot, rook, roc, slit

صاف کردن (فعل)
clear, fine, filter, face, even, sleek, plane, strain, perk, smooth, shave, hone, percolate, pave, liquidize, unwrap, filtrate, smoothen, sleeken

روکش کردن (فعل)
face, coat, plate, recap, encase, encrust, retread, revest

مواجه شدن (فعل)
accost, face, meet, confront

روبرو ایستادن (فعل)
face

پوشاندن سطح (فعل)
face

مواجه شدن با (فعل)
face, meet, encounter

رویاروی شدن (فعل)
face, encounter

تراشیدن (فعل)
erase, carve, scrape, face, grain, trim, expunge, pare, grave, shave, whittle, excoriate, exfoliate, raze, rase, resect

تخصصی

[عمران و معماری] سینه کار
[کامپیوتر] نما ؛ وجه
[برق و الکترونیک] مقابل، نما، صورت، وجه
[فوتبال] صورت-رخ
[زمین شناسی] وجه، رویه ،نما،سطح، رخنمون - منطقه رخنمون یافته یک لایه زغال از زغالی که استخراج می شود. - (بلورشناسی): وجه بلوری. - (زمین شناسی ساختمانی): اسم: اصطلاحی که توسط شروک (1948)برای رأس اصلی یا سطح بالایی یک لایه سنگی استفاده شد، خصوصاً اگر به حالت قائم یا بشدت شیب دار درآمده باشد. - فعل: توصیف شدن نسبت به یا نشان دادن یک جنبه از طبقات رسوبی گفته می شوند که به سمت طرفی قرار گرفته که بطور اولیه به سمت بالا بوده است. بنابراین یک طبقه برگشته به سمت شرق، می تواند دارای شیب 45 درجه به سمت غرب باشد. اینطور در مورد چین ها گفته می شود که در جهت جوان شدگی چینه ای در امتداد سطوح محوری و عمود بر محور چین قرار دارد. (شکلتون 1958).
[حقوق] مواجه شدن، مواجهه، صورت، سمت، وجه، نص
[نساجی] روی پارچه - طرف اصلی پارچه - طرف مقابل پشت پارچه - سطحی از پارچه که طرح و یا بافت پارچه را بهتر نشان می دهد - حلقه رو یا ساده ( در کشباف )
[ریاضیات] وجه، رویه، مسطح کردن، سطح، روکش، صورت، دندانه، پیشانی دندانه، وجه، نما، شیر، روی
[] رُخ، جبهه

انگلیسی به انگلیسی

• front part of the head with the eyes nose and mouth; facial expression; surface; front; boldness, insolence (slang); look; appearance; good reputation; makeup
stand opposite; stand face to face; turn toward; cover, coat; brave, defy; chisel or dress the surface of a stone
your face is the front of your head from your chin to your forehead.
a face of something such as a cliff or a mountain is a surface or side of it.
the coal face is the part of a mine from which miners dig coal or minerals.
the face of a clock or watch is the surface which shows the time.
the face of a place or activity is its appearance or nature.
you also use face to refer to the impression created by a political party or by its policies.
if someone or something faces in a particular direction, their front is towards that direction.
if you face a difficulty, challenge, or choice, or if you are faced with it, you have to deal with it.
if you face the truth, you accept it, even though it is unpleasant.
if you cannot face something, you do not feel able to deal with it because it seems so difficult or unpleasant.
see also facing.
if something is face down, its front points downwards. if it is face up, its front points upwards.
if two people are face to face, they are looking directly at each other.
if you are brought face to face with a difficulty or unpleasant fact, you cannot avoid it and have to deal with it.
if you make or pull a face, you put on an ugly expression to show your dislike of something.
you say `let's face it' when you are saying something which is unpleasant or which you do not really want to admit.
if you lose face, people lose respect for you because you cannot achieve what you said you would. if you do something to save face, you do it in order to avoid losing people's respect.
if you do something in the face of a particular problem or difficulty, you do it even though this problem or difficulty exists.
you say on the face of it to indicate that you are describing what something seems to be like but that its real nature may be different.
if you set your face against something, you oppose it strongly.
if you face up to a difficult situation, you accept it and deal with it.

پیشنهاد کاربران

Face s. th: deal with s. th
مواجه شدن
روبرو شدن.
. he Faced once with a candidate he considered boring
او یک بار با داوطلبی روبرو شد که او را خسته کننده می دانست.
صورت. رخ، رخسار، صورت، نما، روبه، چهره، طرف، سمت، وجه، ظاهر، منظر، روبرو ایستادن، مواجه شدن، رویاروی شدن، پوشاندن سطح، قسمت جلو شی، نمای خارجی، جبهه، سینه کار، پیشانی، تراشیدن، صاف کردن، روکش کردن، رویه
...
[مشاهده متن کامل]
راکت، قسمتی از چوب هاکی که با گوی تماس دارد، شیب صاف جلو موج، جبهه ( کوهنوردی ) ، علوم مهندسی: سطح، کامپیوتر: نما، الکترونیک: صفحه تلویزیون، معماری: رخسار، ورزش: شکم کمان، علوم هوایی: سطح، علوم نظامی: پیشانی جنگی گلنگدن

روبرو شدن
face: مواجه شدن
?Why the long face
چرا پکری؟
مواجه شدن ( در نقش فعل )
( بیشتر برای کوهستان و صحنه های نبرد و . . . ) :
جبهه
دیواره
North Face:
جبهه شمالی
دیواره شمالی
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : face
✅️ اسم ( noun ) : face / facial
✅️ صفت ( adjective ) : facial
✅️ قید ( adverb ) : facially
Face
واژه ای ایرانی - اوروپایی و همریشه با :
وَش : چهره ، رُخ ، رُخسار ، روی، سورِش ( صورت )
مانند : سیاوَش = سیاه چهره
ماهوَش / مَهوش = ماه رُخ
خوروَش = هور یا خورشید روی
اکنون در فهمیده ی ( مفهوم ) مانند و مثل درک می شود.
...
[مشاهده متن کامل]

این واژه به اَرَبی رفته و " وَجه" شده است و از آن واژه های دیگری برساخته شده است :
وَجیه ، وَجیهه ، مُوَجَه ، توجیه ، تَوَجُه، وِجاهَت، مُتِوَجِّه. . .

نما ، صورت
⏰️ کلماتی کاربردی مربوط به ساعت در انگلیسی: ⏰️
✅️ clock = ساعت دیواری
✅️ watch = ساعت مچی
✅️ digital clock = ساعت دیجیتالی
✅️ alarm clock = ساعت زنگ دار
✅️ grandfather clock = ساعت قدی
...
[مشاهده متن کامل]

✅️ pendulum = آونگ، پاندول
✅️ face = صفحه ی ساعت
✅️ hour hand = عقربه ی ساعت شمار
✅️ minute hand = عقربه ی دقیقه شمار
✅ second hand = عقربه ی ثانیه شمار

صفحه ساعت
( خرده فروشی ) وجه کالا در شلف، نمای کالا در شلف
[پلیمر]: سطح
واژه face به معنای صورت
واژه face به معنای صورت به قسمت جلویی سر انسان از پیشانی تا چانه گفته می شود. مثلا:
a round face ( یک صورت گرد )
واژه face وقتی اشاره به حالت صورت افراد می کند معمولا معنای چهره نیز میدهد. مثلا:
...
[مشاهده متن کامل]

a sad/happy face ( یک چهره غمگین/خوشحال )
فعل face به معنای مواجه شدن
فعل face به معنای مواجه شدن زمانی استفاده می شود که شما با مشکل یا موضوع یا شخص خاصی رو به رو هستید و باید با آن دست و پنجه نرم کنید. مثلا:
the company is facing a financial crisis ( شرکت با بحران مالی مواجه است. )
she's faced with a difficult decision ( او با تصمیم سختی مواجه است. )
فعل face به معنای رو به طرفی بودن
to be opposite somebody/something; to have your face or front pointing towards somebody/something or in a particular direction
فعل face به معنای این است که چیزی/شخصی مقابل چیزی/شخصی قرار داشته باشد یا اینکه چهره تان به طرف سمت خاصی باشد. مثلا:
she turned and faced him ( او برگشت و رو به او کرد. )
most of the rooms face the sea ( بیشتر اتاق ها رو به دریا هستند. )
منبع: سایت بیاموز

صورت، چهره
If "I gave up" had a face. . . . .
روبرو شدن ، مقابله کردن
مواجهه
مواجِهیدن/مواجِستن با کسی/چیزی
رودرروییدن با کسی/جایی.
روبِرویدن = to face
به معنای روبرو شدن با مشکلات است که بدون حرف اضافه with می آید.
We face many difficulties
وقتی دو نفر دارن با هم مسابقه دو میدن و یکی زودتر میرسه به نقطه پایان، میتونه بگه Face، یعنی من اول شدم و مسابقه رو بردم!
گستره/ پهنه/ عرصه face of Asia پهنه ی آسیا
اسم: صورت، وجه
فعل: مواجه شدن
صوری
وجهه
Face:deal with something
روبروی. . .
ترجمه کتاب پری سه:
Be opposite sb/sth so that your face or front is toward them
ینی:
در مقابل کسی یا چیزی قرار بگیرید تا صورت یا جلوی شما به سمت آنها باشد.


( معدن ) جبهه کار
به معنای صفحه ساعت هم هست
سر و کار داشتن
وجهه، جنبه
رو به رو شدن
Face forming فرم صورت
I lose face
آبروم رفت
روبرو قرار داشتن
آبرو
to save face : حفظ آبرو
مقابله
صورت
ملاقات
روبه رو شدن با
روبه . . . ، چهره ، رخ
مشرف بودن به
جبهه کار
معرف، صدر، سرآمد، برتر
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٦)

بپرس