determine

/dəˈtɜːrmən//dɪˈtɜːmɪn/

معنی: معین کردن، تعیین کردن، معلوم کردن، محدود کردن، مشخص کردن، تصمیم گرفتن، حکم دادن
معانی دیگر: گماردن، دانسته کردن، پیش گذاشت کردن، حکم قطعی دادن، (به طور قطعی) داوری کردن، رای قطعی صادر کردن، مورد مطالعه و نظردهی قرار دادن، نظر نهایی دادن، ماهیت چیزی را تعیین کردن، پیش گمار کردن، (دقیقا) محاسبه کردن، برآورد کردن، به تحقیق معلوم کردن، اراده کردن، (حقوق) به پایان رسیدن یا رساندن، سلب کردن یا شدن، مصمم شدن

جمله های نمونه

1. determine on (or upon) something
(در مورد چیزی) تصمیم قطعی گرفتن،کمر همت بستن

2. determine somebody against something
کسی را برضد چیزی (یا در رد چیزی) مصمم کردن

3. to determine a ship's position
مکان کشتی را تعیین کردن

4. genes also determine height and looks
ژن ها قد و قیافه را هم تعیین می کنند.

5. we must determine the cause of this disease
ما باید علت این بیماری را معلوم کنیم.

6. the judge will determine his fate
قاضی سرنوشت او را تعیین خواهد کرد.

7. the predominant genes determine the individual's characteristics
ژن های چیره خصوصیات فرد را تعیین می کند.

8. the regulations that determine the governance of this school
مقرراتی که بر طرز اداره کردن این مدرسه حاکم است

9. an autopsy was performed to determine the cause of death
برای تعیین علت مرگ کالبدشکافی انجام شد.

10. four parameters are necessary to determine an event, namely the three that determine its position and the one which determines its time
برای تشخیص یک رویداد چهار پراسنجه مورد لزوم اند: سه پراسنجه ای که محل آن را تعیین می کند و یک پرا سنجه که زمان آن را معین می کند.

11. it is not easy to determine omar khayyam's canon
تعیین آثار واقعی عمر خیام آسان نیست.

12. it is sometimes difficult to determine the parentage of a given idea
تعیین سرچشمه ی یک اندیشه ی بخصوص گاهی دشوار است.

13. a drawing will be made to determine the winner
برای تعیین برنده قرعه کشی خواهد شد.

14. Goals determine what you are going to be.
[ترجمه میترا] اهداف تعیین کننده اند که شما قرار است به چه چیز دست یابید.
|
[ترجمه Mrjn] اهداف تعیین می کنند که شما چه چیزی خواهید شد. ( که شما چه آینده ای دارید )
|
[ترجمه سینا] اهداف مشخص می کنند که قراره به چه چیزی تبدیل شوید
|
[ترجمه گوگل]اهداف تعیین می کنند که شما چه خواهید بود
[ترجمه ترگمان]اهداف مشخص می کنند که شما چه خواهید بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. An inquiry was set up to determine the cause of the accident.
[ترجمه فرشید صباغ] برای تعیین علت حادثه تحقیقاتی انجام شد.
|
[ترجمه گوگل]تحقیقات برای تعیین علت حادثه آغاز شد
[ترجمه ترگمان]سوال او این بود که علت حادثه را تعیین کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. Your attitude, not your aptitude, will determine your altitude. Zig Ziglar
[ترجمه امیرعلی] رفتار شماجایگاه شما راتعیین میکند نه شایستگی و استعدادشما
|
[ترجمه Mrjn] نگرش شما، نه هوش و استعداد شما، جایگاه شما را تعیین می کند.
|
[ترجمه گوگل]نگرش شما، نه استعداد شما، ارتفاع شما را تعیین می کند زیگ زیگلار
[ترجمه ترگمان]رفتار شما، نه شایستگی و استعداد شما، ارتفاع شما را تعیین خواهد کرد زیگ Ziglar
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. The size of the chicken pieces will determine the cooking time.
[ترجمه masoud] اندازه های تکه های جوجه مشخص میکند که آشپزی چقد طول میکشه
|
[ترجمه گوگل]اندازه تکه های مرغ زمان پخت را تعیین می کند
[ترجمه ترگمان]اندازه قطعات مرغ زمان پخت را تعیین می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. Genes determine the characteristics of every living thing.
[ترجمه گوگل]ژن ها ویژگی های هر موجود زنده ای را تعیین می کنند
[ترجمه ترگمان]ژن ها خصوصیات هر موجود زنده ای را تعیین می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

19. These voters often determine the outcome of statewide elections.
[ترجمه گوگل]این رای دهندگان اغلب نتیجه انتخابات سراسری را تعیین می کنند
[ترجمه ترگمان]این رای دهندگان اغلب نتیجه انتخابات سطح ایالت را تعیین می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

20. Goals determine what you're going to be.
[ترجمه گوگل]اهداف تعیین می کنند که شما چه خواهید بود
[ترجمه ترگمان]اهداف مشخص می کنند که شما چه خواهید بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

21. Gods determine what you're going to be.
[ترجمه امیر] خداوند تعیین می کند شما چه خواهید بود
|
[ترجمه گوگل]خدا تعیین می کند که شما چه خواهید بود
[ترجمه ترگمان]خدا به این نتیجه برسد که شما چه می خواهید باشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

22. We both looked up to determine the source of the water.
[ترجمه گوگل]هر دو به بالا نگاه کردیم تا منبع آب را مشخص کنیم
[ترجمه ترگمان]هر دو به بالا نگاه کردیم تا منبع آب را مشخص کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

معین کردن (فعل)
assign, settle, establish, fix, specify, appoint, designate, determine, ascertain, define, delineate, denominate, cast

تعیین کردن (فعل)
assign, fix, specify, state, appoint, determine, define, assess, slate, locate, delimit, qualify, prescribe, tell off

معلوم کردن (فعل)
specify, reveal, manifest, determine, ascertain, define, locate

محدود کردن (فعل)
curb, demarcate, border, bound, limit, fix, narrow, terminate, determine, define, dam, stint, restrict, confine, delimit, circumscribe, compass, gag, straiten, cramp, delimitate, impale

مشخص کردن (فعل)
specify, determine, define, distinguish, characterize

تصمیم گرفتن (فعل)
determine, resolve, decide

حکم دادن (فعل)
judge, determine, doom

تخصصی

[حقوق] تصمیم گرفتن، حکم دادن، تعیین کردن، منتفی شدن، پایان دادن، به پایان رسیدن
[نساجی] تعیین کردن - مشخص نمودن
[ریاضیات] تعیین کردن، تعریف شدن، معین کردن، مشخص کردن

انگلیسی به انگلیسی

• decide, settle; conclude; cause, affect
to determine the truth about something means to discover it.
if something determines what will happen, it controls it.
if you determine something, you decide it or settle it.
see also determined.

پیشنهاد کاربران

💢 دوستان کلمات زیر همگی مترادف هم هستند:
🔘 Decide
🔘 Establish
🔘 Resolve
🔘 Ascertain
🔘 Determine
✅ Definition:
👉 To officially decide or figure out something through analysis or examination.
شناسایی کردن
ارزیابی کردن
عَلَنیدن [برامده از علنـ و ـیدن]: فهمیدن یا دریافتن چیزی را ممکن کردن؛ مثال:
* The police never actually determined the cause of death. درواقع پلیس هرگز علت مرگ را نَعَلَنید.
منابع• https://vn.amoosin.com/wiki/علنیدن
۱ - یافتن حقیقت
۲ - تعیین کننده ی چیزی بودن
۳ - تصمیم جدی گرفتن
intend
mean
resolve
بازشناسایی/بازشناسیدن
از آنجا که به معنی داوری و معینی سازی میان چند چیز است پس بجای شناسایی می توان از بازشناسایی/بازشناسیدن بهره برد
تعیین کردن
مثال: It's difficult to determine the cause of the problem.
تعیین دلیل مشکل سخت است.
بر آن بودن، عزم کردن، عزم داشتن، آهنگ کردن
پی بردن
تفاوت determine و decide:
ما بین یه سری گزینه که ویژگی هر گزینه رو از قبل میدونیم "انتخاب" یا همون decide انجام میدیم ( کاربرد این فعل در روزمره بیشتره )
اما
درباره جیزی که قبلتر از جزئیاتش نامطمئن بودیم در این لحظه determine میکنیم یعنی مشخصش میکنیم یا دربارش نتیجه میگیریم یا دربارش تصمیم میگیریم.
...
[مشاهده متن کامل]

determine = identify = recognize = control = decide = specify = state = clearly describe
دریافتن واقعیتها در مورد چیزی
Longman: to find out the facts about something, SYN establish
سرشته شدن، سرشتن، شناساندن،
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : determine
✅️ اسم ( noun ) : determination / determinant / determiner / determinism
✅️ صفت ( adjective ) : determinate / determined / determinable / deterministic
✅️ قید ( adverb ) : determinedly / deterministically
ماهیت چیزی را تعیین کردن
شناسایی ، شناسایی کردن
مایه گرفتن، دستمایه کردن، خمیرمایه گرفتن، آشکار شدن، گزینش کردن
ناشی شدن
the fluid in the layer subjected to a pressure gradiant, determine from potential flow
سیال تحت تاثیر فشار گرادیان مباشد که ناشی ازجریان پتانسل است
mecanical engineer*
i admire you motivation, certainly we are winner
مشخص کردن ، معین کردن /یک تصمیم جدی گرفتن
to discover the facts about something; to calculate something exactly معادل=establish
واقعیّت چیزی را کشف کردن؛ چیزی را دقیقاً محاسبه کردن
مقرر داشتن
انتخاب کردن
تقویت کردن
تشخیص دادن
تعیین کردن و مشخص کردن و معین کردن و معلوم کردن
مصمم شدن
If you set a part of your body, you tighten the muscles around it in order to show that you are determined about something
1 ) "I'm never going back to him, " she said, setting her jaw firmly
2 ) His face was set in determination
نشان داده شدن
مشخض کردن
مشخص کردن

مشخص کردو
مصمم بودن
تمایل
بررسی کردن
خواستن
تعیین کردن
حکم دادن قضاوت کردن
مشخص کردن
[گیاه شناسی]
نام گذاری ، نام گذاشتن
پافشاری کردن
Judge
داوری کردن، قضاوت کردن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٢)

بپرس