به نقل از فرمانده بازنشسته دانشگاه افسری ارتش رژیم شاهنشاهی (دانشگاه افسری امام علی ع فعلی)که ناصر سیمرغ (اصالتا بچه روستایی بنام علی آباد مستوفی نزدیک ساوه)دانشجوی افسری چابک باهوش ورزیده بود که سال ۱۳۵۶وارد دانشگاه شد فعالیتهای سیاسی او با تجمع دانشجویان هم رده خودش گوشه کنار برنامه ها دور خودش نظرم را بهش بیشتر معطوف داشت،که یکی از روزها هنگام توجه من به اطرافش بچه ها رهایش کردم کاغذی دستش مانده بود که قبل از سررسیدن بنده آنرا بلعید!با عتاب گفتم سیمرغ چی بود بلعیدی؟چی بود که انشایش رو برای بچه ها میخواندی؟پاسخی نداد! برای تنبیه زبانگشایی با دستور حبس انفرادی وشلاق به سلول انفرادی بازداشتش کردم،۳مین روز بازداشت رفتم درب سلول صدایش کردم سیمرغ سریع جواب داد بله فرمانده!تعجب کردم چگونه سریع پاسخم را دربند مجازات داد!گفتم میخواهم کمکت کنم درجه ات رو بالا میبرم از سرگروهبانی به فرماندهی گردان ارتش دانشکده ارتقا منزلتت میدهم.بگو چی بود اون کاغذی که قورت دادی.پاسخی نداد! دیگه واقعا جوش آورده بودم افسر بندبان انفرادی زل زده بود حیثیت ام داشت زیر سئوال میبرد!گفتم باشه خودت خواستی،آسایشگاه رو تختش رو هم رده ای هاش تفتیش کردم چیزی پیدا نکردم!دست خالی به دفترم بازگشتم کلافه بودم،یکهو دیدم یکی در اتاقم میزنه میگه اجازه هست قربان!گفتم بیا تو آمد یکی از سال پایین های ناصر بود گفت جناب فرمانده عرضی داشتم گفتم بگو،گفت آقای سیمرغ اعتراف کرد!گفتم به تو چه مربوط...ترسید باغیظ گفتم بشین افسر چی میخواهی بگی بگو گفت آقای سیمرغ شبنامه های حضرت امام خمینی رو برای بچه ها قرائت میکنه!گفتم یعنی چی!افسر شاهنشاهی مقاله خوان انقلابی مخفی کار ارتش گفتم چه مدرکی برای اثبات داری پسرجان!گفت وقتی یک بار از دژبانی وارد دانشکده شد بچه ها یه پاکت دادند دستش گفتند از طرف نامزدت آقای سیمرغ!عکس پاکت برایم آشنا بود،بعد از ۱ساعت بعد دیدم همان پاکت رو جلوی همسالی های دانشجو بازکرده و داره براشون میخونه!
برای اینکه این دانشجو مطلع م کرد داستان چه بود به عنوان یک فرمانده خیلی برایم گران تمام به خبررسان گفتم برو پسرم ممنون خودم مدرک ازش گرفتم.
با خودم گفتم عجب رکبی از دانشجو افسر تحت فرمانم خوردم برای حیثیت خودم درج درپرونده حبس انفرادی رو برهم زدن حیاط محوطه دانشگاه افسری ثبت کردم،چون بازخورد اصل ماجرا به فرماندهی دانشگاه برایم خیلی گران میشد!