جهان شده فرتوت چو پاغنده سر و گیس
کنون گشت سیه موی و عروسی شد جماش.
بوشعیب ( از لغت فرس ).
سر گیس در پای چنبرکشان خم زلف بر باد عنبرفشان.
اسدی.
نیز تا با حیض بینی گیس بانو را سزاست کز همه بابی بد است این بانوی مطعون کور.
خاقانی.
- امثال :گیس آب دل را میخورد ؛ به عقیده عامه هر قدر دل خرم و شادتر گیسوان بلندتر و شادابتر باشد. ( امثال و حکم دهخدا ص 1339 ).
مگر گیست را در آسیا سفید کرده ای ؛ یعنی از گذشت عمر، مجرب و آزموده نگشته ای. برای کسی که سفیدی گیس او زودرس باشد گویند.
گیس. ( اِخ ) نام قریه ای است در شش فرسنگی مشرق فرک به فارس. ( از فارسنامه ناصری ص 219 ).
گیس. ( اِخ ) دهی است از دهستان کوهستان بخش داراب شهرستان فسا. واقع در 94هزارگزی جنوب خاورداراب. محلی کوهستانی و هوای آن معتدل و سکنه آن 681 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن بادام ، انجیر، مویز، گل سرخ و گردو و شغل اهالی باغبانی و قالی بافی است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7 ).
گیس. ( اِخ ) دهی است از دهستان دراگاه بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس. واقع در 60 هزارگزی باختر حاجی آباد سر راه حاجی آباد به داراب. محلی کوهستانی و هوای آن گرمسیر و سکنه آن 386 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت است. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8 ).