گرامی

/gerAmi/

مترادف گرامی: ارجمند، دوست داشتنی، عزیز، محبوب، محترم، نازنین، والا

معنی انگلیسی:
dear, beloved, bosom, darling, precious, reverend, welcome

فرهنگ اسم ها

اسم: گرامی (دختر، پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: gerāmi) (فارسی: گرامي) (انگلیسی: gerami)
معنی: محترم، عزیز، از شخصیتهای شاهنامه، بسیار ارجمند و دوست داشتنی، [این نام در ایران باستان پسرانه بوده و نام پسر جاماسب، وزیر گشتاسب است]، ]این نام در ایران باستان پسرانه بوده و نام پسر جاماسب، وزیر گشتاسب است[، نام پسر جاماسپ وزیر گشتاسپ پادشاه کیانی
برچسب ها: اسم، اسم با گ، اسم دختر، اسم پسر، اسم فارسی، اسم تاریخی و کهن

لغت نامه دهخدا

گرامی. [گ ِ ] ( ص ) در پهلوی گرامیک از گرام. ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). عزیز. مکرم و محبوب و بزرگ. ( برهان ) ( آنندراج ) ( جهانگیری ). نیازی. کریم. نجیب. معزز. مکرم : اکرام ؛ گرامی کردن. ( زوزنی ). فخم ؛ مرد بزرگ قدر و گرامی. انجاب ؛ گرامی گردیدن و فرزندان گرامی آوردن. نجیب ؛ گرامی گوهر. ماجد؛ بزرگوار و گرامی. تهشیم ؛ گرامی کردن و بزرگ داشتن. ( منتهی الارب ). گرامی در پهلوی گرامیک بمعنی ارجمند و محترم و در کارنامه اردشیرو مینوخرت استعمال شده ، و این واژه از ریشه گر اوستایی به معنی پرستش و تقدیس و احترام آمده است و ایک در پهلوی علامت نسبت است . ( مزدیسنا و تأثیر آن درادبیات فارسی تألیف محمد معین ص 351 ) :
بس عزیزم بس گرامی شاد باش
اندر این خانه بسان نوبیوگ.
رودکی.
جان گرامی به پدر بازداد
کالبد تیره به مادر سپرد.
رودکی.
خدای تعالی ، پیغمبران گرامی را به هجرت مبتلا کرد و از خان و مان گریختند. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ). پس این زنان گفتند: حاش ماهذا بشراًان هذا اً لاّ ملک کریم ؛ پر گست باد از این که مردم است مگر فریشته است گرامی بدین نیکویی. ( ترجمه تاریخ طبری بلعمی ).
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی پسر را که آزرده بود.
فردوسی.
چو فرزند باشد به آئین و فر
گرامی بدل بر چه ماده چه نر.
فردوسی.
چنین گفت داناکه مردم بچیز
گرامی است گر چیزخوار است نیز.
فردوسی.
چنین گفت موبد که این نیکبخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت.
فردوسی.
بدو داد [ قیصر ] پرمایه تر دخترش
که بودی گرامی تر از افسرش.
فردوسی.
بگویم که ای نامداران من
چنانچون گرامی تن و جان من.
فردوسی.
پسر خود گرامی بود شاه را
بویژه که زیبا بود گاه را.
فردوسی.
همه دوستان را گرامی کنیم
مهان را به هر جای نامی کنیم.
فردوسی.
نپیچیدم از گنج و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی.
فردوسی.
چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بردل آسان مگیر.
فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.
فردوسی.
پسر بود او را گرامی یکی بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

پسر جاماسب که در جنگ ارجاسب کشته شد ( داستان ) .
عزیز، مکرم، محترم، ارجمند
( صفت ) عزیز محترم : پذیره فرستاد خسرو سوار گرانمایگان گرامی هزار . توضیح در نظم و نثر فصیح همه جا گرامی ( گرامیک ) آمده و گرام - که در تداول بجای گرامی یا کرام عربی ( جمع کریم ) استعمال کنند درست نیست .

فرهنگ معین

(گِ ) [ په . ] (ص . ) عزیز، محبوب ، مکرم ، بزرگ .

فرهنگ عمید

عزیز، مکرم، محترم، ارجمند.
* گرامی داشتن: (مصدر متعدی ) عزیز داشتن، محترم داشتن.
* گرامی شدن: (مصدر لازم ) [قدیمی] عزیز شدن، ارجمند شدن.
* گرامی شمردن: (مصدر متعدی ) عزیز شمردن، محترم دانستن.
* گرامی کردن: (مصدر متعدی ) عزیز کردن، ارجمند کردن.

واژه نامه بختیاریکا

اِشکاردِه

دانشنامه عمومی

جدول کلمات

اکرم

مترادف ها

dear (صفت)
چیز عزیز و پربها، محبوب، گران، عزیز، گرامی، پر ارزش

فارسی به عربی

عزیز

پیشنهاد کاربران

جان
یزید
واژه گرامی
معادل ابجد 271
تعداد حروف 5
تلفظ gerāmi
نقش دستوری صفت
ترکیب ( صفت ) [پهلوی: garāmīk]
مختصات ( گِ ) [ په . ] ( ص . )
آواشناسی gerAmi
الگوی تکیه WWS
شمارگان هجا 3
منبع لغت نامه دهخدا
واژگان مترادف و متضاد
هم معنی گرامی: عزیز
تلفظ: ( گِ )
[ پهلوی ]
( صفت )
عزیز
محبوب
مکرم
بزرگ.
Dear
Beloved
Holy
Great
دو واژه گرام و گران در دوران پیش از باستان ( 3هزاره ) یک واژه بوده که از هم جدا شده اند. که معنای پر ارزشی و بسیار و زیاد بودن می دهند.
گرام وارد زبان عربی شده و کرام گفته می شود.
گرام = کرام
که واژه های اکرام، کریم، اکرم و. . . از آن ساخته شده است.
اکرم . . . . ارجمند . . . . . .
گرامی یعنی چه ؟ عزیز - محترم - والا - ارزشمند یا برای کسی ارزش قائل شدن - دوست داشتنی و نازنین - در بعضی از کلمات به معنای مکرم و اکرم معنی میده
گرچه جاماسب ( فرنام: بیدَخش یا وزیر گشتاسپ ) یکی از دامادهای زرتشت ( پوروچیستا ) که ستاره شناس، موبد موبدان و پیشگویی بیدار دل ( هوشیار ) بود سرانجام این جنگ را از پیش، پیش بینی کرده بود!
( ( نَسک جاماسبی یا یادگار جاماسبی، نمونه ای از پیشگویی های شگفت انگیز او درباره آینده ایران است! ) )
چندی از سروده های بخش 13، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ:
بخواند او گرانمایه جاماسپ را/کجا رهنمون بود گشتاسپ را
سر موبدان بود و شاه رَدان/چراغ بزرگان و اِسپَهبَُدان
چنان پاک تن بود و تابنده جان/که بودی بر او آشکارا نهان
ستاره شناس و گرانمایه بود/اَبا او به دانش کِرا پایه بود
بپرسید اَزو شاه و گفتا خدای/تُرا دین به داد و پاکیزه رای
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس/جهاندار دانش تُرا داد و بس
( ( اَبا: با - کِرا: که را - اَزو: از او - تُرا: تو را ) )
شکسته شود چرخ گردونها/زمین سرخ گردد ازان خونها
تو گویی هوا ابر دارد همی/وزان ابر الماس بارد همی
بسی بی پدر گشته بینی پسر/بسی بی پسر گشته بینی پدر
بیاید پس آنگاه فرزند من/ببسته میان را جگر بند من
ابر کین شیدسپ فرزند شاه/به میدان کند تیز اسپ سیاه
بسی رنج بیند به رزم اندرون/شه خسروان را بگویم که چون
درفش فروزندهٔ کاویان/بیفگنده باشند ایرانیان
گرامی بگیرد به دندان درفش/به دندان بدارد درفش بنفش
به یک دست شمشیر و دیگر کلاه/به دندان درفش فریدون شاه
برین سان همی افگند دشمنان/همی برکند جان آهرمنان
سرانجام در جنگ کشته شود/نکو نامش اندر نوشته شود
پس آزاده بستور پور زریر/به پیش افگند اسپ چون نره شیر
بسی دشمنان را کند ناپدید/شگفتی تر از کار او کس ندید
چو آید سرانجام پیروز باز/ابر دشمنان دست کرده دراز
بیاید پس آن برگزیده سوار/پس شهریار جهان نامدار
ز آهرمنان بفگند شست گرد/نماید یکی پهلوی دستبرد
سرانجام ترکان به تیرش زنند/تن پیلوارش به خاک افگنند
پس از آن هم اسفندیار به خون خواهی ( انتقام ) از دلاوران کشته شده درآمد!
چندی از سروده های بخش 32، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ:
گران شد رکیب یل اسفندیار/بغُرید با گرزهٔ گاوسار
بیفشارد بر گرز پولاد مشت/ز قلب سپه گرد سیصد بکشت
چنین گفت کز کین فرشیدورد/ز دریا برانگیزم امروز گرد
ازان پس سوی میمنه حمله برد/عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
صد و شست گرد از دلیران بکشت/چو کهرم چنان دید بنمود پشت
چنین گفت کاین کین خون نیاست/کزو شاه را دل پر از کیمیاست
عنان را بپیچید بر میسره/زمین شد چو دریای خون یکسره
بکشت از دلیران صد و شصت و پنج/همه نامداران با تاج و گنج
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت/گرامی برادر که اندر گذشت
ایرانیان باور داشتن که تنها برای وطن خویش باید جنگید ( پَرشان! )
برای همین جُملِگی ( همگی ) برای ایران جان دادند ولی خاک ندادند
نام این پهلوان هم در تاریخ ایران ماندگار شد و امروزه یاد و نام آن را گرامی می داریم!
( ( داستان حضرت اباالفضل یا عباس هم از گرامی گرته برداری شده است! ) )
این نوشته را پیشکش به همه گرامیان نازنین می کنم!
از جمله دوستان بزرگوارم:
" محمدرضا گرامی و علیرضا گرامی"
گرامی پهلوان ایرانی به همراه پدرش جاماسپ ( برادر فَرشوشتر، داماد زرتشت ) ، زَریر ( برادر گشتاسپ ) و چند تن از پسران گشتاسپ ( از جمله اسفندیار ) به دشت ( صحرای ) کومِس می رسند که تورانیان ( چینی ها ) به آنجا رسیده بودند و آبراهه های آنجا را بسته بودند!
چند روز ایرانیان پشت کوه کومِس چادر زدن تا تورانیان را از جنگ بازدارند ولی آن ها کوتاه نیامدند
ایرانی ها هم از بی آبی به ستوه آمده بودند که ناگهان زمین لرزه ای رخ می دهد و از دل کوه کومِس ( سنگسر ) آبی روان می شود ( امروزه به آن چشمه رودبار می گویند! )
سپس گرامی، برای برطرف کردن تشنگی سربازان خود با سی و هشت سرباز خود به بالای کوه کومِس ( سنگسر ) می رود و هماورد ( جنگ ) با تورانیان را آغاز می کند!
چندی از سروده های بخش 13، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ:
بیامد سر سروران سپاه/پسر تَهَم جاماسپ دستور شاه
نَبَرده سواری گرامیش نام/به مانندهٔ پور دستان سام
یکی چرمه ای برنشسته سمند/یکی گام زن بارهٔ بی گزند
چمانندهٔ چرمهٔ نَوَنده جوان/یکی کوه پارست گوی روان
به پیش صف چینیان ایستاد/خداوند بهزاد را کرد یاد
ایرانیان در جنگ ها دِرَفش کاویان ( فریدون، چلیپا مهرپرستی ) را با خود می بردند که مایه ی دلگرمی سربازان ایرانی بود و پس از نبرد آن را در بالاترین جا برافراشته می کردند ( پرچمت بالاست! )
در کارزار جنگ و گرماگرم نبرد ایرانیان:
تورانیان، پیل و درفش دار کاویانی را با تیرهای فراوان از پا درآورند و درفش کاویانی بر زمین افتاد
چندی از سروده های بخش 13، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ:
میان صف دشمن اندر فتاد/پس از دامن کوه برخاست باد
سپاه از دو رو بر هم آویختند/و گرد از دو لشکر برانگیختند
بدان شورش اندر میان سپاه/ازان زخم گردان و گرد سیاه
بیفتاد از دست ایرانیان/درفش فروزندهٔ کاویان
گرامی بدید آن درفش چو نیل/که افگنده بودند از پشت پیل
فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک/بیفشاند از خاک و بِستُرد پاک
گرامی، دلاور ایرانی؛ هم آن دَم، تورانیان راه از سر راه برداشت و به درفش بنفش کاویان رسید و آن را دوباره برافراشته کرد
گرامی، شماری از تورانیان را از پا در آورد ولی تیرهای فراوانی به سمتش گُسیل ( فرستاده ) شد ولی او دربرابر آنان ایستادگی کرد و در میانه کارزار ( میدان جنگ ) به نبرد پرداخت
او در میان تورانیان گرفتار می شود که یکی از تورانیان دستت راستش را با شمشیر می برد و او با دلاوری از مهلکه می گریزد و درفش بنفش کاویان را به دندان می گیرد و با دست چپش که مُشک آبی را گرفته بود یا به دوش چپش انداخته بود، می جنگد!
چندی از سروده های بخش 13، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ:
چو او را بدیدند گردان چین/که آن نیزهٔ نامدار گُزین
ازان خاک برداشت و بِستُرد و برد/به گِردِش گرفتند مردان گُرد
ز هر سو به گردش هَمی تاختند/به شمشیر دستش بینداختند
درفش فریدون به دندان گرفت/همی زد به یک دست گرز ای شگفت!
سرانجام کارش بکشتند زار/بران گرم خاکش فگندند خوار
دریغ آن نَبَرده سوار هُژَبر/که بازش ندید آن خردمند پیر
گرامی در میانه راه رسیدن به لشگریان، جان می بازد و بَستور ( پسر زَریر، پسر عموی اسفندیار ) با بی باکی فراوان به گرامی می رسد و بی شماری از تورانیان را از سر راه بر می دارد
پیکر بی جان گرامی را که در دستش مُشک آب بود به همراه درفش کاویان با اسب تندرو ( شولکی ) خود که از برای تندری اسب از گزند تیرهای تورانیان در امان بود به پیش لشگر ایرانیان می آورد و به نَزد پدرش ( زَریر ) و شاهزاده ایران ( نیوزار، پُس یا پسر گشتاسپ ) بر می گرداند
چندی از سروده های بخش 13، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ:
بیامد هم آنگاه بَستور شیر/نَبَرده کیان زاده پور زَریر
بکُشت او ازان دشمنان بی شمار/که آویخت اندر بد روزگار
سرانجام برگشت پیروز و شاد/به پیش پدر باز شد و ایستاد
بیامد پَس آن برگزیده سوار/پُس شهریار جهان نیوزار
به زیر اندرون تیزرو شولکی/که نبود چنان از هزاران یکی
گرچه بَستور دوباره به میدان می رود و شصت تورانی را از پا در می آورد و در راه ایران جانبازی می کند ولی سرانجام در این راه جان می سپارد!
چندی از سروده های بخش 13، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ:
بیامد بران تیره آوردگاه/به آواز گفت ای گزیده سپاه
کدامست مرد از شما نامدار/جهاندیده و گُرد و نیزه گزار
که پیش من آیند نیزه به دست/که امروز، در پیش، مرد آمدست
سواران چین پیش او تاختند/برافگندنش را همی ساختند
سوار جهانجوی مرد دلیر/چو پیل دُژآگاه و چون نره شیر
همی گشت بر گِرد مردان چین/تو گفتی همی بر نوردد زمین
بکشت از گوان جهان شصت مرد/دران تاختنها به گرز نبرد
سرانجامش آمد یکی تیر چرخ/چنان آمده بودش از چرخ برخ
بیفتاد زان شولک خوب رنگ/بِمُرد و نَرَست اینت فرجام جنگ
( ( بِمُرد و نَرَست اینت فرجام جنگ: کشته شد و هم چنان از پایان جنگ فرار نکرد یا نهراسید
اینت: تو را این، چنان که، هم چنان ) )
گشتاسپ کیانی ( پادشاه ایران ) برای نگهداری دَئوه ها ( دیوها ) و خدایان دیگر به اَرجاسب ( پادشاه توران ) هر ساله باژ ( باج ) می داد ولی
پس از آن که گشتاسپ کیانی ( پادشاه ایران ) دین بِهی یا زرتشت یا مَزدَیَسنا را می پذیرد ( نگاهی به واژه هوو شود! ) )
زرتشت آن را از این کار باز می دارد و به گشتاسپ می گوید:
" راه ( خدا ) در جهان یکی است و آن راه ( خدای ) راستی ( اَشا ) است! "
( ( گرچه این چکامه از بخش 3، پادشاهی 120ساله گشتاسپ پاک ( حذف ) شده است یا بیتی از دقیقی، وابسته به فردوسی است:
به یزدان که هرگز نبیند بهشت/هر آنکه ( کسی که ) ندارد رَهِ زردهِشت ) )
زرتشت به او می گوید به جای باژ ( باج ) هر ساله به تورانیان، این سرمایه ها را برای مردم ایران هزینه کند!
چندی از سروده های بخش 2، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ
مگر شاه ارجاسپ توران خدای/که دیوان بُدَندی به پیشش به پای
گزیتش نپذیرفت و نشنید پند/اگر پند نشنید زو دید بند
وَزو بِستدی نیز هر سال باژ/چرا داد باید به هامال باژ
اَرجاسب ( شاه خَلُّخ، امروزه قزاقستان ) که یکی از عموزاده های گشتاسپ هست، به او نامه می نویسد که باژ ( باج ) هرساله خود را بپردازد و او را وادار می کند که به دَئوه های ( بت پرستی های ) پیشین خود برگردد ولی گشتاسپ به او نامه می زند و در آغاز، نام اهورامزدا را می آورد و به ارجاسپ می گوید که ما با هم دوست هستیم و نمی خواهیم جنگ کنیم ولی بیدِرَفش ( ویدِرَفش - سرباز و جادوگر پیر ارجاسپ ) ارجاسب را گمراه می کند و او هم نمی پذیرد و نامه را پاره و به ترساندن ( تهدید ) ایرانیان می پردازد!
چندی از سروده های بخش 5، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ:
گشتاسپ به او می گوید:
نکردی خدای جهان را سپاس/نبودی بدین ره ورا حق شناس
ازان پس که ایزد ترا شاه کرد/یکی پیر جادوت بی راه کرد
چو آگاهی تو سوی من رسید/به روز سپیدم ستاره بدید
نوشتم یکی نامه دوست وار/که هم دوست بودیم و هم نیک یار
چو نامه بخوانی سر و تن بشوی/فریبنده را نیز مَنُمای روی
.
سپس ارجاسپ به او می گوید:
مَران بند را از میان باز کن/به شادی مِی روشن آغاز کن
گر ایدونک بپذیری از من تو پند/ز ترکان ترا نیز ناید گزند
زمین کشانی و ترکان چین/ترا باشد این همچو ایران زمین
به تو بخشم این بی کران گنجها/که آورده ام گرد با رنجها
نِکورنگ اسپان با سیم و زر/به اُستام ها در نشانده گهر
غلامان فرستمت با خواسته/نگاران با جعد آراسته
و ایدونک نپذیری این پند من/ببینی گران آهنین بند من
بیایم پس نامه تا چندگاه/کنم کشورت را سراسر تباه
سپاهی بیارم ز ترکان چین/که بُنگاهشان بر نتابد زمین
بیَنبارم این رود جیحون به مُشک/به مشک آب دریا کنم پاک خشک
بسوزم نگاریده کاخ ترا/ز بن برکنم بیخ و شاخ ترا
زمین را سراسر بسوزم همه/کِتِفتان به ناوک بدوزم همه
ز ایرانیان هرچِ مردست پیر/کشان بنده کردن نباشد هژیر
ازیشان نیابی فزونی بها/کنمشان همه سر ز گردن جدا
زن و کودکانشان بیارم ز پیش/کُنَمشان همه بندهٔ شهر خویش
زمینشان همه پاک ویران کنم/درختانش از بیخ و بن برکنم
بگفتم همه گفتنی سر بسر/تو ژرف اندرین پند نامه نگر
گشتاسپ هم از خودستایی آن به خشم می آید و همگان را برای نبردی سهمگین زنهار ( هشدار ) می دهد!
تا این که تورانیان ( چینی ها ) در نزدیکی سِمینا ( سمنان ) در کوه اساطیری کومِس ( عربی: قومِس، امروزه کوه سنگسر ) به هَماورد با ایرانیان ( پارسیان ) می پردازند!
چندی از سروده های بخش 6، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ:
چو شاه جهان، نامه را باز کرد/برآشفت و پیچیدن آغاز کرد
بخواند آن زمان پیر جاماسپ را/کجا راهبر بود گشتاسپ را
گزینان ایران و اسپهبدان/گوان جهان دیده و موبدان
بخواند آن همه آذران پیش خویش/بیاورد استا و بنهاد پیش
پیمبرش را خواند و موبدش را/زریر گزیده سپهبدش را
زریر سپهبد برادرش بود/که سالار گردان لشکرش بود
جهان پهلوان بود آن روزگار/که کودک بُدِ اسفندیار سوار
پناه سپه بود و پشت سپاه/سپهدار لشکر نگهدارِ گاه
جهان از بدی ویژه او داشتی/به رزم اندرون نیژه او داشتی
جهانجوی گفتا به فرخ زریر/به فرخنده جاماسپ و پور دلیر
که ارجاسپ سالار ترکان چین/یکی نامه کردست زی من چنین
بدیشان نمود آن سخنهای زشت/که نزدیک او شاه ترکان نوشت
چه بینید گفتا بدین اندرون/چه گویید کاین را سرانجام چون
که ناخوش بود دوستی با کسی/که مایه ندارد ز دانش بسی
من از تخمهٔ ایرج پاک زاد/وی از تخمهٔ تور جادو نژاد
چگونه بود در میان آشتی/ولیکن مرا بود پنداشتی
کَسی کِش بود نام و ماند بسی/سخن گفت بایدش با هرکسی
( ( کِش: ازخود راضی، خودبین، مغرور، متکبر، پر ادعا
این واژه همان "کَسی کِش: شخص ازخود راضی" هست که امروزه به گونه " دُشنام های کِش دار" جا افتاده است! ) )
گرامی: واژه اوستایی و پارتی -
در فارسی میانه اشکانی ( پَهلَوانیگ، پَهلَوانیک ) :
گرامیگ، گرامیک
گرام ( گر ) : اوستایی -
ارزش، اعتبار، بها، قیمت -
شأن، بزرگی، فَرّ، منزلت، رتبه، جاه و مقام
گیرا، نازنین، خوشایند، دلنشین
ایک: ایگ -
پسوند اسم ساز فارسی اوستایی: 1. کوچکی ( تحقیر ) 2. دلسوزی و دوست داشتنی 3. شباهت
مثل: 1. نزدیک، باریک 2. کوچیک، نُنُریک 3. تاریک، پارسیک، تاجیک، چشمیک، شلیک! ( شِل: پرتاب نیزه کوچک ) ، گرامیک!
معنی: پاک و مقدس، پارسا و سِپَنتا، اَشو! -
دارای فَرّ ایزدی، شکوهمند، با شوکت، والایی، بزرگی، بلندمرتبگی، فرازمندی -
مهربان ( مهربون ) ، مهروَرز، بخشنده، دست و دل باز!
گرامی، پسر جاماسب ( فرنام: پور دَستان یا همچون رستم ) و نام پهلوان ایرانی در زمان پادشاهی گشتاسب بود!
( ( گرچه برخی گشتاسپِ شاهنامه را با ویشتاسپ، پدر داریوش بزرگ یکی می دانند! ) )
نام این پهلوان ایرانی ( گرامی ) ، نخستین بار در "یادگار زَریران" آمده است و سپس در گشتاسپ نامه دقیقی از آن یاد شده و فردوسی خردمند هم در خواب خود دقیقی را می بیند که به فردوسی می گوید درباره دلاوران ایرانی شعر بسُراید و فردوسی هم داستان های گشتاسپ نامه را در شاهنامه سروده است ( به نظم درآورده )
چندی از سروده های بخش 1، پادشاهی 120 ساله گشتاسپ:
چنان دید گوینده یک شب به خواب/که یک جام مِی داشتی چون گلاب
دقیقی ز جایی پدید آمدی/بَران جام مِی داستانها زدی
به فردوسی آواز دادی که مِی/مخور جز بر آیین کاوسِ کی
بدین نامه گر چند بشتافتی/کنون هرچِ جُستی همه یافتی
ازین باره من پیش گفتم سخن/سخن را نیامد سراسر به بن
ز گشتاسپ و ارجاسپ بیتی هزار/بگفتم سرآمد مرا روزگار
گِر آن مایه نزد شهنشه رسد/روان من از خاک بر مه رسد
کنون من بگویم سخن کو بگفت/منم زنده او گشت با خاک جفت
همچنین نام این پهلوان ( گرامی ) در کارنامه اردشیر بابکان، نامه تَنسَر، دادستان مینوی خرد، بُندَهِشن و. . . هم آمده است!
یادگار زریران: اَیادگار زریران -
ریشه این نَسک به زبان پارتی ( پَهلوانیک ) است و همراه با چکامه ( سروده ) است و برگرفته از نَسک "هفتم دینکرد" است!
داستان جنگ ایرانیان با تورانیان ( خیونان، امروزه چینی ها ) یا جنگ دینی گشتاسب با اَرجاسب
( ( داستان های دیگری که بنیان پارتی دارند:
سَیاس، درخت آسوری، بیژن و منیژه، ویس و رامین و. . . ) )
مایه ور
محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه :
چنین گفت کاین مایه ور پهلوان
بزرگ است و باداد و روشن روان.
فردوسی.
یکی مایه ور پور اسفندیار
که نوش آذرش خواندی شهریار.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
تویی مایه ور کدخدای سپاه
همی بر تو گردد همه رای شاه.
فردوسی.
چنین مایه ور با گهر شهریار
همی از تو کشتی کند خواستار.
فردوسی.
|| باشکوه. مجلل. عالی :
چنان چون ببایست بنواختشان
یکی مایه ور جایگه ساختشان.
فردوسی.
از این مایه ور جای و این فرهی
دل ما نبودی ز دانش تهی.
فردوسی.
چو پیش آمدش نصر بنواختش
یکی مایه ور پایگه ساختش.
فردوسی.
شتاب آمدش تا ببیند که شاه
چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه.
فردوسی.
|| گرانبها. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همان مایه ور تیغ الماس گون
که سلم آب دادش به زهر و به خون.
فردوسی.
بدان مایه ور نامدار افسرش
هم آنگه بیاراست فرخ سرش.
فردوسی.
ببوسید و بر سرش بنهاد تاج
بکرسی شد از مایه ور تخت عاج.
فردوسی.

بزرگ ، تکریم
گرامی در پهلوی گرامیگ grāmīg بوده است.
دوست داشتنی
مکرم، اکرم، عزیز، محترم، والا، ارجمند، محبوب، مجید، دوست داشتنی، نازنین
محترم - عزیز
ارجمند
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٩)

بپرس