کوم. [ ک َ ] ( ع مص ) کومة. گاییدن زن را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ): کام الرجل امرأته کوماً و کومة؛ گایید آن مرد زن خود را. || برجستن نریان برمادیان. ( ناظم الاطباء ). برجستن اسب نر بر مادیان. ( منتهی الارب ). گشنی کردن اسب. ( تاج المصادر بیهقی ).
کوم. [ ک َ وَ ] ( ع مص ) بزرگ کوهان گردیدن ناقه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). بزرگ کوهان گردیدن ماده شتر. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
کوم. ( ع اِ ) گله شتران. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). گله ای از شتر. ج ، اکوام. ( از اقرب الموارد ). || ج ِ اَکوَم ، کوماء. ( ناظم الاطباء ) ( اقرب الموارد ).
کوم. ( اِ ) گیاهی باشد خوشبوی که آن را اذخر گویند. ( برهان ). گیاهی است خوشبوی بعضی اذخر را دانسته اند. ( آنندراج ). نام گیاهی است خوشبوی. ( فرهنگ جهانگیری ). گیاه اذخر. ( ناظم الاطباء ). اذخر. گورگیاه. ( فرهنگ فارسی معین ). سروری گفته که در تاج الاسامی به معنی اذخر آمده. ( آنندراج ) :
من از خط تو نخواهم بخط شد ار به مثل
برآید ازبر گلبرگ کامگار تو کوم.
سوزنی ( از فرهنگ جهانگیری ).
اذخر؛ گیاهی است خوشبو که آن را کوم خوانند. ( منتهی الارب ). || آن سبزه که بر کنار حوض و رود روید. ( لغت فرس اسدی چ اقبال ص 345 ). سبزه ای که از کنار آب و حوض خیزد. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). سبزه ای که کنار حوض و رود روید. ( فرهنگ فارسی معین ) : آن حوض و آب روشن و آن کوم گرد او
روشن کند دلت چو ببینی هرآینه.
بهرامی ( از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 345 ).
|| گیاهی است که در زمین شیار کرده پیدا شود و بیخ و ریشه آن همچو نی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). آن گیاه خشک بود که در شدکار یابند که بنش چون بن نی باشد. ( حاشیه «س » لغت فرس اسدی چ اقبال ص 345 ). گیاهی است خشک که در شخم زدن زمین یابندو بنه آن چون درخت نی بود. ( حاشیه برهان چ معین ).رجوع به کومک شود.
کوم. ( اِ ) ( پشتو و هروی ) گریبان : سر به کوم فراکرد. ( طبقات انصاری از فرهنگ فارسی معین ).