کوزه. [ زَ /زِ ] ( اِ ) ظرفی است گردن دراز که در آن آب نگهدارند.( آنندراج ). صراحی سفالی آبخوری که گردن دراز تنگی دارد. ( ناظم الاطباء ). ظرفی است گلین و گردن دراز که درآن آب و مایعات دیگر ریزند. ( فرهنگ فارسی معین ). ظرف سفالین با سری تنگ و با دسته که در آن آب کنند. ظرفی سفالین چون خمی خرد و آب در آن کنند. کوز. جوه. سبو. سبوی. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
گولی تو از قیاس که گر برکشد کسی
یک کوزه آب از او به زمان تیره گون شود.
عنصری.
از کوزه چو آب خوش نوشی نبود باک گرچون خز ادکن نبود نرم سفالش.
ناصرخسرو.
همه کس رازداری را نشایددرست از آب هر کوزه نیاید.
ناصرخسرو.
ناگاه یکی کوزه برآورد خروش کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش.
خیام.
در کوزه نگر به شکل مستسقی مستسقی را چه راحت از کوزه.
خاقانی.
تا که هوا شد به صبح کوزه ماوردریزبر سر سیل روان شیشه گر آمد حباب.
خاقانی.
گفت صورت کوزه ست و حسن می می خدایم می دهد از نقش وی.
مولوی ( مثنوی چ نیکلسون دفتر 5 بیت 3288 ).
کوزه بودش آب می نامد به دست آب را چون یافت خود کوزه شکست.
مولوی.
گر بریزی بحر را در کوزه ای چند گنجد قسمت یک روزه ای.
مولوی.
دل تشنه نخواهد آب زلال کوزه بگذشته بر دهان سُکُنج.
سعدی.
رفت آنکه فقاع از تو گشایند دگربارما را بس از این کوزه که بیگانه مکیده ست.
سعدی.
ساقی بده آن کوزه یاقوت روان رایاقوت چه ارزد بده آن قوت روان را.
سعدی.
موج زند سینه که تا لب بودکوزه بریزد چو لبالب بود.
امیرخسرو.
کوه از بحر چو دریوزه کندبحر پیداست چه در کوزه کند.
جامی.
نیست اوج اعتبار پوچ مغزان را ثبات کوزه خالی فتد زود از کنار بامها.
صائب.
یک دل لب تشنه ناید از سر کویت درست کوزه در سرچشمه چون بسیار شد خواهد شکست.
کاتبی.
- در کوزه فقاع کردن ؛ در تنگنا گذاشتن و دچار عسر و حرج کردن. ( از حاشیه کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108 ) : این فصول با اشتر درازگردن کشیده بالا گفتند و بیچاره را به دمدمه در کوزه فقاع کردند. ( کلیله و دمنه چ مجتبی مینوی ص 108 ).بیشتر بخوانید ...