کنع

لغت نامه دهخدا

کنع. [ ک َ ن َ ] ( ع مص ) درکشیدن و خشک گردیدن انگشتان : کنع اصابعه کنعاً. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). با هم آمدن انگشت. ( تاج المصادر بیهقی ). || همیشگی ورزیدن و لازم گرفتن چیزی را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). لزوم و دوام.( از اقرب الموارد ). || بر زمین نگونسار افکنده شدن. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ).

کنع. [ ک َ ن ِ ] ( ع ص ) پیر درترنجیده اندام. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || درکشیده و خشک شده. ( ناظم الاطباء ). || نگونسار بر زمین افکنده شده. ( ناظم الاطباء ). و رجوع به ماده قبل شود.

کنع. [ ک ُ ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ اکنع. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). رجوع به اکنع شود.

کنع. [ ک ِ ] ( ع اِ ) سه یک آخر شب. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). اصل آن «عِنک ». ( نشوء اللغه ص 17 ). و رجوع به همین کتاب ص 17 و 21 شود. || آبی که در نزدیکی کوه باقی مانده باشد. ( از اقرب الموارد ).

پیشنهاد کاربران

بپرس