مرد دینی رفت و آوردش کُنَند
چون همی مهمان در من خواست کند.
رودکی.
چو بند روان بینی و رنج تن به کانی که گوهر نیابی مکن.
فردوسی.
از سیم چاه کندی و دامی همی نهی بر طرف چاه از سر زلفین پرشکن.
فرخی.
در زنخدان سمن ، سیمین چاهی کندندبر سر نرگس مخمورطلی پیوندند.
منوچهری.
و دیگر در بیابانها و منزلها رباط فرمودندی و چاههای آب کندندی.( نوروزنامه ).تخم کاینجا فکنی کشت تو آنجا دروند
جوی کامروز کنی آب تو فردا بینند.
خاقانی.
تا چند کنی کوهی کو را نبود گوهردر کندن کوه آخرفرهاد نخواهی شد.
خاقانی.
و آن چه از بهر دیگران کندن خویشتن را در آن چه افکندن.
نظامی.
- کندن چاه و چاه کندن برای کسی ؛ آن است که برای گرفتاری و در بند افکنی کسی مکر و فریبی به کار برد. ( از آنندراج ).|| نقر. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) :
همه پیکرش گوهرآکنده بود
میان گهر نقشها کنده بود.
فردوسی.
|| خلع چنانکه جامه را از تن. مقابل پوشیدن. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). به این معنی بیشتر با مزید مقدم «بر» استعمال می شد. برآوردن. درآوردن. برکندن : یکی از شعرا پیش امیر دزدان برفت و ثنابر او بگفت فرمود تا جامه ازو برکنند و از ده به در کنند. ( گلستان ).که چون عاریت برکنند از سرش
نماید کهن جامه ای در برش.
سعدی ( بوستان چ فروغی ص 329 ).
لایق سعدی نبود این خرقه تقوی و زهدساقیا جامی بده وین خرقه از تن برکنش.
سعدی.
|| جدا کردن چیزی که متصل به چیزی دیگر است.( فرهنگ فارسی معین ). جدا کردن. ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ). جدا کردن با قوت. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ): بیشتر بخوانید ...