کمرگه

لغت نامه دهخدا

کمرگه. [ ک َ م َ گ َه ْ ]( اِ مرکب ) کمرگاه. ( فرهنگ فارسی معین ) :
برآورد و زد تیغ بر گردنش
به دو نیمه شد تا کمرگه تنش.
فردوسی.
دلاور بیفتاد و دامن زره
برآورد و زد بر کمرگه گره.
فردوسی.
ستاره بین که فلک را جلاجل کمر است
که بر کمرگه گردون جلاجل است صواب.
خاقانی.
تیغ اگر برزدی به فرق سوار
تا کمرگه شکافتی چو خیار.
نظامی.
مویت از پس تا کمرگه خوشه ای بر خرمن است
زینهار آن خوشه پنهان کن که خرمن می بری.
سعدی.
کلاله امل و زلف وصل خم درخم
کمرگه طرب ودست شوق مودرمو.
ملک قمی ( از آنندراج ).
و رجوع به کمرگاه شود.

پیشنهاد کاربران

بپرس