کرف. [ ک ُ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان سنخواست بخش اسفراین شهرستان بجنورد. جلگه و معتدل است و 1110 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
کرف. [ ک َ / ک ُ ] ( اِ ) سوادی باشد که زرگران به کار برند. ( برهان ) ( آنندراج ). قیرباشد و گروهی گویند سیم و مس سوخته باشد که به سوادکنند. ( فرهنگ اسدی ). گمان می کنم کرف همان چیزی است که فعلاً نیز در آذربایجان و اصفهان ظروف نقره را بدان به سیاهی منقش کنند. ( یادداشت مؤلف ) :
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فرونشاند کرف سیه به سیم
من باز برنشاندم سیم سره به کرف .
کسائی.
|| بمعنی قیر هم آمده است و آن صمغی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ).کرف. [ ک َ ] ( ع مص ) بوئیدن خر کمیز را. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). بوئیدن خر کمیز را و سر دروا کردن و لبها برگردانیدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). بوئیدن خر کمیز ماده را و سر را بلند کردن و برگردانیدن لبها را. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و کذا کرف غیره و ربما. یقال : کرفها و کل ماشممته فقد کرفته. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
کرف. [ ک َ رَ ] ( اِ ) نام درخت افراست در پاره ای از نواحی شمال ایران. ( از درختان جنگلی ایران ص 81 ). در کلاردشت نام نوعی افراست. ( یادداشت مؤلف ). کرب. کرکو. تلین. ککم. کیکم. چیت. که پلت. ( از واژه نامه گیاهی ص 22 ). و رجوع به افرا شود.
کرف. [ ک َ ] ( اِ ) اسم دیلمی شعرالغول است. ( فهرست مخزن الادویه ).
کرف. [ ک ِ ] ( ص ) در سلطان آباد عراق بمعنی گس به کار رود. ( یادداشت مؤلف ).
کرف. [ ک َ رَ ] ( اِ ) در مازندران و گیلان بی تشخیص به مطلق انواع سرخس گفته می شود. ( یادداشت مؤلف ).
کرف. [ ک ُ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان دلارستاق در لاریجان از توابع شهرستان آمل که 195 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).
کرف. [ ک َ رَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان خرم آباد شهسوار. جلگه و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).