دانم که کوچ کردی از این کوچه خطر
ره بر چهارسوی امان چون گذاشتی.
خاقانی.
|| چهاربازار، آن محل که بازار به چهار جانب از آن باز و ممتد گردد. چهارسو. چهارسوق : «اذالتقت اربع طرق یسمونها مربعة. و یسمیها اهل الکوفه : الجهارسو، و الچهارسو بالفارسیه ». ( البیان والتبیین جاحظ چ حسن السندوبی ج 1 ص 33 ). همین عبارت در طبع حسن افندی الفاکهانی ص 10 «جهارسوک » آمده و این اصح است. ( حواشی برهان ) : هر چهارسوئی عرصه عرصات و لجه ٔعمال. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 53 ). فریق دیگر طرف چهارسو رفتند. ( انیس الطالبین ص 101 ). در رفتن شما به طرف چهارسو حکمتی بوده است. ( انیس الطالبین ص 209 ). اجازت طلبیدم که به طرف چهارسوی ترمذ روم. ( انیس الطالبین 209 ). و به راه چهارسو به طرف یخدان بتعجیل روان شدم. ( انیس الطالبین ص 321 ). || مربع. چهارپهلو. چهارضلعی : و او را به حدود کردوان یکی کوه است و سر او پهن و هامون ، و چهارسو چهارفرسنگ اندر چهارفرسنگ و از هیچ سو بدو راه نیست مگر از یک سو. ( حدود العالم ). و این دکه چهارسوست یک جانب در کوه پیوسته است و سه جانب در صحراست. ( فارسنامه ابن البلخی ص 126 ).
- چهارسوها ؛ ج ِ چهارسو. ذواربعة اضلاع : «چهارسوها چند گونه اند». ( التفهیم ).
|| مکعب. شش وجهی : و گور مادر سلیمان از سنگ کرده اند خانه چهارسو هیچکس در آن خانه نتواند نگریدن. ( فارسنامه ابن البلخی ص 155 ). رجوع به چارسو شود.
چهارسو. [ چ َ ] ( اِخ ) از آبادیهای مازندران و استرآباد است. و ابن اسفندیار گفته است : مصقلةبن هبیره که مدت دو سال بافرخان بزرگ در جنگ و ستیز بود سر انجام در راه بین کجور و کندسان کشته شد و در دهکده چهارسو مدفون شد،قبرش در آنجا در عهد مؤلف مزبور زیارتگاه مردم عوام بود زیرا گمان میکردند که مقبره یکی از اصحاب پیغمبرست. ( ترجمه مازندران و استرآباد رابینو ص 205 ).