چهار چیز مر آزاده را ز غم بخرد
تن درست و خوی نیک و نام نیک و خرد
هر آنکه ایزدش این هر چهار روزی کرد
سزد که شاد زید جاودان و غم نخورد.
رودکی.
ببوشاسب دیدم شبی سه چهارچنانک آیدی نزد من روزگار.
ابوشکور.
بیاور آنکه گواهی دهد ز جام که من چهار گوهرم اندر چهار جای مدام.
ابوالعلاء ششتری.
تا جز از بیست وچهارش نبود خانه نردهمچو دو سی ودو خانه ست نهاد شترنگ.
نجار ( از حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
مثال طبع مثال یکی شکافه زنست که رود دارد بر چوب برکشیده چهار.
دقیقی.
ز ایران دگران باز به امید کننداز پی دیدن دیناری دوچشم چهار.
فرخی.
چندین حدیث گفته شد و آخر آن نگارتا بوسه ای بداد دوچشمم چهار کرد.
فرخی.
چهارست آهوی شه آشکارکه شه را نباشد بتر زین چهار
یکی خیره رویی دوم بددلی
سوم زفتی و چهارمین کاهلی.
اسدی.
چهار چیز که اصل فراغت است و منال نیرزد آن بچهار دگر در آخر حال
گنه بشرم ملامت عمل بخجلت عزل
بقا بتلخی مرگ و طمع به ذل سؤال.
اثیرالدین.
ممکن نشود که با دغای توما را ز دو پنج یک چهار آید.
عمادی.
چهار. [ چ َ / چ ِ ] ( اِ ) اسم هندی درخت است.
چهار.[ چ َ ] ( اِخ ) از دهات بارفروش ، از آبادیهای مازندران ( مازندران و استرآباد رابینو ص 116 بخش انگلیسی ).