ازین پس غم او بباید کشید
بسی شور و تلخی بباید چشید.
فردوسی.
ای آنکه نخوردستی می گر بچشی زآن سوگند خوری گویی شهدو رطب این است.
منوچهری.
خار مدرو تا نگردد دست و انگشتان فکارکز نهال و تخم تتری کی شکر خواهی چشید.
ناصرخسرو.
چشیدی بسی چرب و شیرین و شورچه حیله کنون پرنشد چون جوال.
ناصرخسرو.
ای ساقی الغیاث که بس ناشتالبیم زان می بده که دی بصبوحی چشیده ایم.
خاقانی.
صد تنگ شکر چشیده هردم پس کرده سؤال از چشیدن.
عطار.
گفتم ای بوستان روحانی دیدن میوه چون چشیدن نیست
گفت سعدی خیال خام مبر
سیب سیمین برای چیدن نیست.
سعدی ( از ضیاء ).
مست می عشق را عیب مکن سعدیامست بیفتی تو نیز گر هم از می چشی.
سعدی.
بهار میگذرد دادگسترا دریاب که رفت موسم و حافظ هنوز می نچشید.
حافظ.
- امثال :اول بچش بعد بگو بی نمک است . ( مجموعه امثال چ هندوستان ).
|| بمعنی مطلق خوردن. ( آنندراج ). خوردن طعام یا نوشیدن شراب. نوش جان کردن :
ز گیتی یکی دخمه شان بود بهر
چشیدند بر جای تریاک زهر.
فردوسی.
که چندین بلاها بباید کشیدز گیتی همه زهر باید چشید.
فردوسی.
چو شاهین بازماند از پریدن زگنجشکش لگد باید چشیدن.
( ؟ ).
|| احساس کردن. ( ناظم الاطباء ). دریافتن و درک نمودن چیزی یا امری : که این درد هر کس بباید چشید
شکیبائی و نام باید گزید.
فردوسی.
چشیدم بسی تلخی روزگارنبد رنج مهرک مرا در شمار.
فردوسی.
ز گیتی گر آباد گردی به گنج بیشتر بخوانید ...