چاره جوی


معنی انگلیسی:
client

لغت نامه دهخدا

چاره جوی. [ رَ / رِ ]( نف مرکب ) چاره جو. رجوع به چاره جو شود :
چنین داد پاسخ که «گو» را بگوی
که هرگز نباشی بجز چاره جوی.
فردوسی.
چو سیندخت بشنید پیشش نشست
دل چاره جوی اندر اندیشه بست.
فردوسی.
کنون مرد بازاری و چاره جوی
ز کلبه سوی خانه دارند روی.
فردوسی.
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی.
سپه را دو روی اندر آمد بروی.
فردوسی.
بفرمود تا رخش را پیش اوی
ببردند هرکس که بد چاره جوی.
فردوسی.
نهادند بر نامها مهر اوی
بیامدفرستاده ای چاره جوی.
فردوسی.
بر رستم آمد یکی چاره جوی
که امروز از این کار شد رنگ و بوی.
فردوسی.
بدان تند بالا نهادند روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
بدو گفت گشتاسب کای راستگوی
که هم راستگویی و هم چاره جوی.
فردوسی.
بپرسد ترا از کجایی بگوی
بگویش که من مهتری چاره جوی.
فردوسی.
سخن های این بنده چاره جوی
چو رفتی یکایک بقیصر بگوی.
فردوسی.
چو روی اندر آرند هردو بروی
تهمتن بود بی گمان چاره جوی.
فردوسی.
کنیزک سوی چاره بنهاد روی
چنان چون بود مردم چاره جوی.
فردوسی.
که آن کتابت را دست چاره جویی از من کشف نتواند کرد. ( قابوسنامه ).
چون شد آن چاره جوی چاره شناس
باز پس گشت با هزار سپاس.
نظامی.
چو شیرین دید کایشان راستگویند
بچاره راست کردن چاره جویند.
نظامی.
|| جوینده علاج. درمان جوی. آنکه علاج و درمان طلبد :
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چاره دانی و من چاره جوی.
دقیقی.
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی.
فردوسی.
بدو گفت هستم یکی چاره جوی
همی نان فراز آرم از چند روی.
فردوسی.
نباید که چون من بوم چاره جوی
تو «سودابه » را سختی آری به روی.
فردوسی.
ز بیدانشی آنچه آمد بروی
تو دانی که شاهی و ما چاره جوی.
فردوسی.
از ایران چرا بازگشتی بگوی
مرا کردی اندر جهان چاره جوی.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( چاره جو ی ) ( صفت ) چاره جوینده کسی که در جستجوی راه علاج کسی یااصلاح امری باشد.

پیشنهاد کاربران

بپرس