پیخسته

لغت نامه دهخدا

پیخسته. [ پ َ / پ ِ خ َ ت َ / ت ِ ] ( ن مف مرکب ) نعت مفعولی از پیخستن . لگدمال شده. پاسپرشده. پی سپرده. لگدکوب. پامال. پایمال. خسته شده به پی. پای خست. پای کوب شده. زیر لگد مضمحل گردیده. در زیر پای نرم شده. ( برهان ) :
من مانده بخانه در پیخسته و خسته
بیمار و به تیمار و نژند و غم خورده ( کذا ).
خسروانی.
کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت
وین تن پیخسته را بقهر بپیخست.
کسائی.
ز بس کش بخاک اندرون گنج بود
ازو خاک پیخسته را رنج بود.
عنصری.
پیل پیخسته صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایه ٔاسبان تو بیند چنگال.
فرخی.
بررفتنیم اگر چه درین گنبد
بیچاره ایم و بسته و پیخسته.
ناصرخسرو.
پی پیل پیخسته در دام او
سران را خبه در خم خام او.
اسدی.
شیر آرغده اگر پیش تو آید بنبرد
پیل آشفته اگر گرد تو گردد بجدال ؟
|| درمانده. ( صحاح الفرس ). بیچاره. عاجز و درمانده. ( برهان ). بتعب افتاده :
دلخسته و محرومم و پیخسته و گمراه
گریان بسپیده دم و نالان بسحرگاه.
خسروانی.
|| پیخست. ( برهان ) ( جهانگیری ). دیوار کنده. ( برهان ). || مردم یا جانوری که در خانه گرفتار کنند و راه بیرون رفتن نداند. ( فرهنگ اسدی نخجوانی ). محبوس و گرفتار. ( برهان ).کسی بود که در جایی ماند که راهش نباشد الا بسختی. ( لغت فرس اسدی ). پیخست. || بدبو و متعفن. ( برهان ). || آکنده. بزور پرکرده. ( برهان ). || ( اِمص مرکب ) گمان بردن. ( برهان ). نیز رجوع به پای خست و آب خست و پیخست شود.

فرهنگ معین

(پَ خُ تِ یا پِ خَ تِ ) (ص مف . ) ۱ - لگدمال شده . ۲ - درمانده شده .

فرهنگ عمید

۱. پای خست، پایمال شده، لگدکوب شده.
۲. خسته، درمانده.
۳. ناتوان، عاجز: دل خسته و محرومم و پی خسته و گمراه / گریان به سپیده دم و نالان به سحرگاه (خسروانی: شاعران بی دیوان: ۱۲۰ ).

پیشنهاد کاربران

پیخستن=فشردن
پیخسته همان پَی خسته است خسته زخمی نیست کوفته است و کوفته و پایمان را در سغدی خوسته و خسته میگفتند کوفته و کوبیده و کوییده که ریشه ان کو است از خو خوسته گرفته شده

بپرس