چاه پر کرباسه و پر کژدمان
خورد ایشان پوست روی مردمان.
رودکی.
چو پوست روبه بینی بخان واتگران بدان که تهمت او دنبه بشدکار است ؟
رودکی.
سرخی خفجه نگر از سرخ بیدمعصفرگون پوستش او خود سپید.
رودکی.
و جمله استخوانها و گوشت و پوست او ریزیده. ( تفسیر طبری ). و از این ناحیت ( سند ) پوست و چرم خیزد. ( حدود العالم ). بربریان شکار پلنگ کنند و پوست ایشان بشهرهای مسلمانان آرند. ( حدود العالم ).چون زورق فَرکنده فتاده بجزیره
چون پوست سر و پای شتر بر در جزار.
خسروی.
به خارپشت نگه کن که از درشتی موی به پوست او نکند طمع پوستین پیرای.
کسائی.
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج دریده پوست بتن بر، چو مغز پسته ، سفال.
منجیک.
همان چرم کآهنگران پشت پای بپوشند هنگام زخم درای.
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد...
بدان بی بها ناسزاوار پوست
پدید آمد آوای دشمن ز دوست.
فردوسی.
که آشوب گیتی سراسر بدوست بباید کشیدن سراپای پوست.
فردوسی.
چنین تا سه مه بود آویخته همه پوست از تن فروریخته.
فردوسی.
کلاهور با دست آویخته پی و پوست و ناخن فروریخته.
فردوسی.
نبرّد همی پوست بر تازیان ز دانش زیان آمدم بر زیان.
فردوسی.
ز سر ببرد شاخ و ز تن بدرد پوست بصیدگاه ز بهر زه و کمان تو رنگ.
فرخی.
نیاید ز دشمن به دل دوستی و گر چند با او ز یک پوستی.
اسدی.
چون بیکی پاره پوست ملک توانی گرفت غبن بود در دکان کوره و دم داشتن.
خاقانی.
صد هزاران پوست از شخص بهائم برکشندتا یکی زآنها کند گردون درفش کاویان.
خاقانی.
دل خاقانی ازین درد برون پوست بسوخت وز درون غرقه خون گشت و خبر کس را نی.
خاقانی.
برده ام درپوست بوی دوست من بیشتر بخوانید ...