چو دیلمان زره پوش شاه ، مژگانش
به تیر و زوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گوئی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
برداشت تاجهای همه تارک سمن برداشت پنجه های همه ساعد چنار.
منوچهری.
تا نشود بسته لب جویبارپنجه دعوی نگشاید چنار.
نظامی.
بسر پنجه مشو چون شیر سرمست که ما را پنجه شیرافکنی هست.
نظامی.
رکاب از شهربند گنجه بگشای عنان شیر داری پنجه بگشای.
نظامی.
بسر پنجه شدی با پنجه شیرستونی را قلم کردی بشمشیر.
نظامی
سرو ز بالای سر پنجه شیران نمودلاله که آن دید ساخت گرد خود آتش حصار.
خاقانی.
پنجه ساقی گرفت مرغ صراحی بدام ز آتش صبح اوفتاد دانه دلها بتاب.
خاقانی.
سعدی هنر نه پنجه مردم شکستن است مردی درست باشی اگر نفس بشکنی.
سعدی.
پنجه نهان کن چو بشیران رسی.خواجو.
از بس به ره عشق در او خار خلیدست همچون دم ماهی شده هر پنجه پایم.
سلیم ( از آنندراج ).
قبض ؛ به پنجه گرفتن. ( منتهی الارب ). || پنج انگشت بدون کف : این دستکش پنجه ندارد.ضُباث ؛ پنجه شیر. ( منتهی الارب ). فقاحة؛ پنجه دست.فقحه ؛ پنجه دست. ( منتهی الارب ). همز؛ درخستن و فشردن به پنجه و جز آن. فتوخ ؛ بندهای پنجه شیر. ( منتهی الارب ). حَطا؛ پنجه بر پشت کسی زدن. ( تاج المصادر بیهقی ). عَجس ؛ به پنجه گرفتن چیزی را. ( منتهی الارب ). || دست : همان روز قیدافه آگاه بود
که اندر کفت پنجه شاه بود.
فردوسی.
|| صورت دستی که از نقره و طلا کنند و به مشاهد مقدسه فرستند نیاز را. || رقصی را گویند که جمعی دست یکدیگر را گرفته با هم رقصند، و معرب آن فنزج است. ( برهان قاطع ). پاکوبیدن که گروهی دست هم گرفته و بازی کنند. نوعی رقص که دستهای یکدیگر می گیرند و رقص میکنند . پنجک. پنجه. دست بند. چوپی. پنزه. پنژه. ( فرهنگ رشیدی ): فنزج ، معرب پنجه و آن رقصی است مر عجم را که جمعی دست یکدیگر را گرفته رقصند. ( منتهی الارب ). || گلوله های سنگ باشد که دیدبانان برای جنگ نگاه دارند. || سنگ منجنیق. || سنگی که از کشتی بکشتی غنیم اندازند. || گیاهی که بر درخت پیچد و آن را عشقه خوانند، و به این معنی بکسر اول هم آمده است. ( برهان قاطع ). || آلتی که بدان گندم و نوع آن را باد دهند. دندانه. پنج انگشت. رجوع به پنج انگشت شود. || فنجه. پنجک. خمسه مسترقه : پنجه دزدیده ؛ ایام المسترقه. ایام المختاره. پنجه گزیده. فروردگان. فروردجان. || ماهی. ( برهان قاطع ). || دام و قلاب و شست ماهی را هم گفته اند. || ( اصطلاح موسیقی ) قسمت زبرین دسته تار که گوشی بدان پیوندد.بیشتر بخوانید ...