آن زاغ را نگه کن چون پرد
مانند یکی قیرگون چلیپا.
عماره.
اگر بازی اندر چکک کم نگروگر باشه ای سوی بطان مپر.
ابوشکور.
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی ( از لغت نامه اسدی ).
ای خسرو مبارک یارا کجا بودجائی که باز باشد پرید ماغ را.
دقیقی.
بدو گفت از ایدر برو تا بمروبدانسان که در باغ پرد تذرو.
فردوسی.
چنان شد ز لشکر در و دشت و راغ که بر سر نیارست پرید زاغ.
فردوسی.
تو گفتی که گردون بپرد همی زمین از گرانی بدرد همی.
فردوسی.
نیاردپریدن بسر بر عقاب ستاره نبیند زمینش به خواب.
فردوسی.
نپرد ببالای آن که عقاب نجنبد ز بیمش نهنگ اندر آب.
فردوسی.
بجائی کز او دور باشد گذرنپرد بر او کرکس تیزپر.
فردوسی.
چنان برپریدند ازآن جایگاه که از سایه شان دیده گم کرد راه.
فردوسی.
عقاب دلاور بر آن راه شیرنپرد اگر چند باشد دلیر.
فردوسی.
وز آنجایگه خیره شد ناپدیدهش و رای او همچو مرغان پرید.
فردوسی.
جغد که با باز و با کلنگان پردبشکندش پرّ و مرز گردد لت لت.
عسجدی.
ور مرغ بپرداز برش گویدپرّی برکن به پیش من بفکن.
ناصرخسرو.
پرت از پرهیز و طاعت کرد باید کز حجازجعفر طیار بر علیا بدین طاعت پرید.
ناصرخسرو.
روزی بپر طاعت از این گنبد بلندبیرون پریده گیر چو مرغ بپر مرا.
ناصرخسرو.
|| بدر رفتن. بیرون رفتن. خارج شدن : بدو گفت کانکس که مارش گزید
همی از تنش جان بخواهد پرید.
فردوسی.
سرانجام بستر بود تیره خاک بپرد روان سوی یزدان پاک.
فردوسی.
- برپریدن ؛ بیرون رفتن :چو سهراب رستم بدانسان بدید
بیفتاد و هوش از سرش برپرید.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...