پرسئوس، پرسیوس یا برساووش[ ۱] ( یونانی: Περσεύς /ˈpɜːrsiəs, - sjuːs/ و انگلیسی: Perseus ) ؛ در اساطیر یونانی، پسر زئوس و دانائه و یکی از اولین و نام آورترین پهلوانان اساطیر یونان باستان است. وی را بنا به اساطیر یونانی بنیان گذار شهر موکنای[ ۲] و مؤسس سلسلهٔ پرسه اید[ ۳] به حساب می آورند. پرسئوس پهلوانی بود که توانست سر مدوسا را از بدنش جدا کند و آندرومده را از دست هیولای دریایی پوزئیدون نجات دهد. همچنین وی برادر هراکلس ( هرکول ) بوده است.
یونانیان باستان فرزند پرسیوس ( بنام پرسس ) را نیای پارس ها می دانستند. هرودوت در کتاب هفتم خود در گفتار ۶۱ و نیز ۱۵۰ به این موضوع اشاره کرده. [ ۴]
نام برساووش از نام پرسئوس گرفته شده.
شاه آکریسیوس[ ۵] پادشاه آرگوس و زن وی اوریدیسه[ ۶] فقط یک فرزند داشتند، دختری به نام دانائه. این دختر به عنوان زیباترین زن آن سرزمین شمرده می شد، اما شاه از این که پسری نداشت، ملول و اندوهگین بود. پادشاه روزی به زیارت معبد دلفی[ ۷] رفت تا از خدای آن معبد بپرسد که آیا ممکن است روزی صاحب فرزند پسر شود یا نه. کاهنهٔ غیب گوی معبد به او گفت که چنین چیزی ممکن نیست، و در ادامهٔ سخن چیزی به او گفت اندوه بارتر و ناگوارتر از سخن پیشین: این که دخترش پسری از زئوس، پادشاه خدایان به دنیا می آورد که آن پسر روزی جدش، یعنی پادشاه آرگوس را خواهد کشت.
یک راه خلاص شدن از این سرنوشت شوم، کشتن دخترش بود، ولی دل شاه به این کار رضا نمی داد، دانائه بچه نداشت و پادشاه برای این که او را همچنان بدون فرزند نگه دارد، در اتاقی برنزی ( مفرغی ) در حیاط قصرش زندانی کرد و نگهبانانی برای محافظت از آن گماشت. این اتاق در زمین فرو رفته بود، ولی بخشی از سقف آن بازمانده بود و نور از همان جا به درون اتاق راه می یافت. زئوس از آن جا به شکل بارانی از طلا بر دانائه نزول کرد و او را حامله نمود و اتاق از طلا پر شد. بعد از اندک زمانی، فرزند آن ها به دنیا آمد: پرسئوس. البته در هیچ داستانی گفته نشده است که دانائه چگونه فهمید که این باران طلا زئوس است که این گونه به دیدارش آمده، دانائه دیربازی زاده شدن این پسر را از پادشاه پنهان داشت. پادشاه فقط از یک چیز مطمئن بود و آن این که زنده ماندن این پسر برای او خطرناک خواهد بود.
به هر حال شاه تصمیم نداشت که کودک را بکشد، مخصوصاً این که نوه اش فرزند زئوس شمرده می شد و با خدایان چنین رفتاری ممکن نبود و عواقب هولناک در پی می داشت. سرانجام پادشاه تصمیم گرفت که به طریقی دیگر عمل کند: وی دستور داد صندوقی بزرگ از چوب ساختند و آن دو را درون صندوق قرار دادند و به دریا و بر سینهٔ امواج رها ساختند. ( چیزی شبیه به اتفاقی که در زندگی نامه های موسی پیامبر و سارگون کبیر هم شاهد هستیم ) . هنگامی که صندوق در دل تاریکی دریا ره می پیمود، دانائه دعا و نیایش می نمود. سرانجام دریا به ارادهٔ پوزئیدون آرام گرفت و امواج دریا بنا به خواستهٔ زئوس، مادر و فرزند را به ساحل جزیرهٔ سریفوس[ ۸] آوردند، در آن جا ماهیگیری به نام دیکتیس[ ۹] ( به معنای تور ماهیگیری ) آن دو را پیدا کرد و پذیرایشان شد. دیکتیس برادر پولیدکتس[ ۱۰] پادشاه جزیره بود.
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفیونانیان باستان فرزند پرسیوس ( بنام پرسس ) را نیای پارس ها می دانستند. هرودوت در کتاب هفتم خود در گفتار ۶۱ و نیز ۱۵۰ به این موضوع اشاره کرده. [ ۴]
نام برساووش از نام پرسئوس گرفته شده.
شاه آکریسیوس[ ۵] پادشاه آرگوس و زن وی اوریدیسه[ ۶] فقط یک فرزند داشتند، دختری به نام دانائه. این دختر به عنوان زیباترین زن آن سرزمین شمرده می شد، اما شاه از این که پسری نداشت، ملول و اندوهگین بود. پادشاه روزی به زیارت معبد دلفی[ ۷] رفت تا از خدای آن معبد بپرسد که آیا ممکن است روزی صاحب فرزند پسر شود یا نه. کاهنهٔ غیب گوی معبد به او گفت که چنین چیزی ممکن نیست، و در ادامهٔ سخن چیزی به او گفت اندوه بارتر و ناگوارتر از سخن پیشین: این که دخترش پسری از زئوس، پادشاه خدایان به دنیا می آورد که آن پسر روزی جدش، یعنی پادشاه آرگوس را خواهد کشت.
یک راه خلاص شدن از این سرنوشت شوم، کشتن دخترش بود، ولی دل شاه به این کار رضا نمی داد، دانائه بچه نداشت و پادشاه برای این که او را همچنان بدون فرزند نگه دارد، در اتاقی برنزی ( مفرغی ) در حیاط قصرش زندانی کرد و نگهبانانی برای محافظت از آن گماشت. این اتاق در زمین فرو رفته بود، ولی بخشی از سقف آن بازمانده بود و نور از همان جا به درون اتاق راه می یافت. زئوس از آن جا به شکل بارانی از طلا بر دانائه نزول کرد و او را حامله نمود و اتاق از طلا پر شد. بعد از اندک زمانی، فرزند آن ها به دنیا آمد: پرسئوس. البته در هیچ داستانی گفته نشده است که دانائه چگونه فهمید که این باران طلا زئوس است که این گونه به دیدارش آمده، دانائه دیربازی زاده شدن این پسر را از پادشاه پنهان داشت. پادشاه فقط از یک چیز مطمئن بود و آن این که زنده ماندن این پسر برای او خطرناک خواهد بود.
به هر حال شاه تصمیم نداشت که کودک را بکشد، مخصوصاً این که نوه اش فرزند زئوس شمرده می شد و با خدایان چنین رفتاری ممکن نبود و عواقب هولناک در پی می داشت. سرانجام پادشاه تصمیم گرفت که به طریقی دیگر عمل کند: وی دستور داد صندوقی بزرگ از چوب ساختند و آن دو را درون صندوق قرار دادند و به دریا و بر سینهٔ امواج رها ساختند. ( چیزی شبیه به اتفاقی که در زندگی نامه های موسی پیامبر و سارگون کبیر هم شاهد هستیم ) . هنگامی که صندوق در دل تاریکی دریا ره می پیمود، دانائه دعا و نیایش می نمود. سرانجام دریا به ارادهٔ پوزئیدون آرام گرفت و امواج دریا بنا به خواستهٔ زئوس، مادر و فرزند را به ساحل جزیرهٔ سریفوس[ ۸] آوردند، در آن جا ماهیگیری به نام دیکتیس[ ۹] ( به معنای تور ماهیگیری ) آن دو را پیدا کرد و پذیرایشان شد. دیکتیس برادر پولیدکتس[ ۱۰] پادشاه جزیره بود.
wiki: پرسئوس