پخس

لغت نامه دهخدا

پخس. [ پ َ ] ( ص ، اِ ) تخس. ( صحاح الفرس ). بخس. ( رشیدی ). کُنجُل. پیر چون بشره دست و پای در آب گرم. ترنجیده. چین چین شده چنانکه پوست از حرارت آفتاب. ( برهان ). چروک خورده. پژمرده. || گداخته. ( غیاث اللغات ). || پژمژده بود از نیستی یا از غم. ( صحاح الفرس ). || مزروع بی آب حاصل آمده. || هرچیز ناقص. || عشوه. ناز. || خرام. ( برهان ). معانی فوق برای کلمه پخش در لغت نامه ها ذکر شده است بنا بر عادت قدمای لغت نویسان فارسی که گاهی مشتقی را بجای مصدر آرند و معانی که باید در مصدر ذکر کنند در مشتق بیان کنند. رجوع به پخسیدن و پخش شود.

فرهنگ فارسی

۱- عشوه ناز . ۲- خرام .

فرهنگ معین

(پَ )۱ - (اِمص . ) ضعیف شدن . ۲ - رنجور و غمگین شدن . ۳ - (ص . )پژمرده . ۴ - ناقص .
(پَ ) (اِ. ) عشوه ، ناز، خرام .

فرهنگ عمید

= بخس۲

پیشنهاد کاربران

بپرس