پای ملخ

لغت نامه دهخدا

پای ملخ. [ ی ِ م َ ل َ ] ( ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ناارز. چیز بی مقدار. ناچیز. بسیار حقیر :
عیبم مکن و بدار معذور
پای ملخی است تحفه مور.
اگر بریان کند بهرام گوری
نه چون پای ملخ باشد ز موری.
سعدی.
دجله بود قطره ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور.
خواجو.
- امثال :
ارمغان مور پای ملخ باشد ؛ ان الهدایا علی مقدار مُهدیها. برگ سبزیست تحفه درویش. از درویشان برگ سبزی از رندان قاب گرگی.
- پای ملخ پیش سلیمان بردن یا پای ملخ نزد سلیمان فرستادن ؛ زیره به کرمان بردن ، خرما سوی هجر بردن :
همی شرم دارم که پای ملخ را
سوی بارگاه سلیمان فرستم.
انوری.
شعر فرستادنت دانی ماند به چه
مور که پای ملخ پیش سلیمان برد.
جمال اصفهانی.
پای ملخی پیش سلیمان بردن
عیب است ولیکن هنر است از موری.
سعدی.
لایق نبود قطره به عمان بردن
خار و خس صحرا به گلستان بردن
اما چتوان که رسم موران باشد
پای ملخی سوی سلیمان بردن.
تو سلیمانی و من مورم و جز مور ضعیف
نزل پای ملخی نزد سلیمان که برد.
ابن یمین.

فرهنگ فارسی

نام ارز چیز بی مقدار

پیشنهاد کاربران

بپرس