بگویش که من نامه نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک.
بوشکور.
اگر شوخ بر جامه من بودچه شد چون دلم هست از طمع پاک.
خسروی.
بیفکنی خورش پاک را ز بی اصلی بیاکنی ز پلیدی ماهیان تو گژار.
بهرامی.
بدو داد هوش و دل و جان پاک پراکند بر تارک خویش خاک.
فردوسی.
به اندیشه پاک دل را بشست فراوان ز هرگونه ای چاره جست.
فردوسی.
پزشک خردمند را داد و گفت که با رأی پاکت خرد باد جفت.
فردوسی.
فراوان بدو آفرین کرد و گفت که با جان پاکت خرد باد جفت.
فردوسی.
همه تن بشستش بدان آب پاک بکردار خورشید شد تابناک.
فردوسی.
بدوزخ مبر کودکان را بپای که دانا نخواند ترا پاک رای.
فردوسی.
خروشی برآمد که ای شهریاربه آهن تن پاک رنجه مدار.
فردوسی.
کنون آن ، بخون اندرون غرقه گشت کفن بر تن پاک او خرقه گشت.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش یکی پاک خوان از در مهترش.
فردوسی.
همه راه را پاک کرده چو دست در و دشت چون جایگاه نشست.
فردوسی.
ترا داد این کشور و مرز پاک مخور غم که گشتی از اندوه پاک.
فردوسی.
سرنامه گفت [ خسروپرویز ] آفرین مهان بر آن باد کو پاک دارد نهان.
فردوسی.
بدانست شیروی کایرانیان کرا برگزیدند پاک از میان.
فردوسی.
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.
منوچهری.
گوشت به آغاز گرچه از خون خیزدپاک بود گوشت و پلید بود خون.
ناصرخسرو.
یک مثل بشنو بفضل مستعین پاک چون ماء معین از بومعین.
ناصرخسرو.
|| خالی. فارغ. تهی. پرداخته. پردخته. ممحو. سترده : تن سلم از آن کین کنون خاک شد
هم ازتور روی زمین پاک شد.
فردوسی.
بیشتر بخوانید ...