- ونگ زدن ؛ آوا برآوردن.
- ونگ کردن ؛ ونگ زدن. رجوع به ماده ونگ زدن شود.
- ونگ ونگ ؛ آواز سگ به هنگامی که آن را زده اند.
|| گریه توأم با آوا و ممتد. رجوع به وَنْک ( اِ ) شود.
ونگ. [ وَ / وِ] ( ص ) ونک. تهی. خالی .
ونگ. [ وَ ] ( ص ) درویش. مفلس. تهی دست. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
ما از شمار آدمیانیم سنگ دل
از معصیت توانگر و از طاعتیم ونگ.
سوزنی.
کار تو بر سریش و همه کار تو سریش همواره زین نهاد که هستی گداو ونگ.
سوزنی.
زین شعر شاعران را گردد یقین که من از هزل و جد توانگرم از زرّ و سیم ونگ.
سوزنی.
منت پذیر باشی و منت نهنده نی کز تو غنی شوند به روزی هزار ونگ.
سوزنی.
|| گدا. سائل : نهال باغ جلال تو راست گردون برگ
زکات گنج عطای تو راست قارون ونگ.
منصور شیرازی.