ولوله. [ وَل ْ وَ ل َ / وِل ْ وِ ل ِ ] ( از ع ، اِ ) جوش و خروش. ( غیاث اللغات ). شور و آشوب و غوغا. ( برهان ) ( غیاث اللغات ). بانگ و فریاد. ( غیاث اللغات ) ( صراح اللغة ) :
خوشا نبیدغارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
دست از او درکش چو مردان پیش از آنک درکشدْت او زیر شر و ولوله.
ناصرخسرو.
فکنده زلزله ای سخت بر مسام زمین نهاده ولوله ای صعب بر سر کهسار.
مسعودسعد.
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یارفتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست.
سعدی.
در پارس که تا بوده ست از ولوله آسوده ست بیم است که برخیزد از حسن تو غوغایی.
سعدی.
گفتن بسیار نه از نغزی است ولوله طبل ز بی مغزی است.
جامی.
- ولوله افتادن ؛ شور و غوغا به پا شدن.- ولوله انداختن ؛ شور و غوغا به پا کردن :
نه باغ ماند و نه بستان که سرو قامت تو
برست و ولوله در باغ و بوستان انداخت.
سعدی.
بیا و کشتی ما در شط شراب اندازخروش و ولوله در جان شیخ و شاب انداز.
حافظ.
- || آشوب به پا کردن.