هوشمند

/huSmand/

مترادف هوشمند: باهوش، باهوش، بخرد، تیزفهم، تیزهوش، خردمند، زیرک، عاقل، فرزانه، نابغه، هشیار

متضاد هوشمند: بی هوش

معنی انگلیسی:
genius, intellect, politic, intelligent, wise

فرهنگ اسم ها

اسم: هوشمند (پسر) (فارسی) (تلفظ: hušmand) (فارسی: هوشمند) (انگلیسی: hushmand)
معنی: باهوش، زرنگ، هوشیار، خردمند، ( هوش، مند ( پسوند دارندگی و اتصاف ) )، صاحب هوش، عاقل، بخرد، دارای هوش و توانیی ذهنی و بسیار با هوش
برچسب ها: اسم، اسم با ه، اسم پسر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

هوشمند. [ م َ ] ( ص مرکب ) باهوش. خداوند هوش. هوشیار. صاحب هوش. ( برهان ) ( انجمن آرا ) :
حکیمان داننده و هوشمند
رسیدند نزدیک تخت بلند.
فردوسی.
به دل گفت کاین کودک هوشمند
به جایی رسد در بزرگی بلند.
فردوسی.
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین برز و بالا و رای بلند.
فردوسی.
نگر تا خویشتن را چه پسندی
به هر کس آن پسند ار هوشمندی.
( ویس و رامین ).
هوشمندان به باغ دین اندر
ای برادر گزیده اشجارند.
ناصرخسرو.
شاد کی باشد در این زندان تاری هوشمند؟
یاد چون آید سرود آن را که تن داردش تب.
ناصرخسرو.
این یکی دیو است بی تمییز و هوش
خیرگی بیند ز بی هش هوشمند.
ناصرخسرو.
این نیست نشان هوشمندان
او خواه به گریه خواه خندان.
نظامی.
سخن کآن از دماغ هوشمند است
گر از تحت الثری آید بلنداست.
نظامی.
که من در دل آن دارم ای هوشمند
که آن اژدها را رسانم گزند.
نظامی.
چنین گفت فرزانه هوشمند
که دانا نگوید سخن ناپسند.
سعدی.
صد انداختی تیرو هر صد خطاست
اگر هوشمندی یک انداز و راست.
سعدی.
ندهد مرد هوشمند جواب
مگر آن گه کز او سؤال کنند.
سعدی.
رجوع به هوش شود.

فرهنگ فارسی

باهوش، زرنگ، هوشیار، دارای هوش بودن، زیرکی
۱- صاحب هوش باهوش . ۲- عاقل بخرد : بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق خواهی که زلف یارکشی ترک هوش کن . ( حافظ )

فرهنگ معین

(مَ ) (ص مر. ) ۱ - باهوش . ۲ - عاقل ، بخرد.

فرهنگ عمید

باهوش، زرنگ، هوشیار.

جدول کلمات

داهی

مترادف ها

intelligent (صفت)
با هوش، هوشمند، سریع الانتقال

sagacious (صفت)
زیرک، با هوش، دانا، هوشمند، بافراست

فارسی به عربی

ذکی

پیشنهاد کاربران

باهوش
با فر و هوش ؛ باهوش. هوشمند :
منادی گری برکشیدی خروش
که ای نامداران با فر و هوش.
فردوسی.
somaiya
امروزه واژه هوش به چم دانایی و خرد است اما در زبان پهلوی این واژه به چم مرگ است. پس هوشمند به چم فرساوند و مردنی است.
صاحب فطنت. [ ح ِ ف ِ ن َ ] ( ص مرکب ) زیرک. باهوش :
پادشاهی بود او را سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر.
مولوی.
خردیاور. [ خ ِ رَدْ وَ ] ( ص مرکب ) آنکه خرد یاور اوست . آنکه کارها از روی خرد کند. صاحب عقل . صاحب رای . هوشمند : که شاها خدیوا جهان داوراخردمندخویا خردیاورا. نظامی .
آنکه بر آگاهی اش عمل کند
صاحب تمیز. [ ح ِ ت َ ] ( ص مرکب ) خردمند. باشعور. عاقل :
دیوانه میکند دل صاحب تمیز را
هر گه که التفات پری وار میکند.
سعدی.
دارای هوش
ذکیه
با هوش، بخرد، خردمند، تیز هوش، عاقل ، فرزانه 👦
نبیل
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)

بپرس