هبنقع

لغت نامه دهخدا

هبنقع. [ هََ ب َ ق َ ] ( ع ص ) متکبر احمق که حکایات زنان را دوست دارد. ( ناظم الاطباء ). بزرگ منش گول و دوست دارنده محادثت زنان را. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ) ( معجم متن اللغة ). || احمقی که حماقتش در کارها و در نشستن معروف باشد. مذکر و مؤنث در آن یکسان است. ( معجم متن اللغة ). || آنکه عصا در دست گرفته گدائی کند و از مردم سؤال نماید. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( معجم متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). || آنکه بر دوپاشنه یا بر انگشتانش نشیند و از مردم گدائی کند. ( معجم متن اللغة ) ( اقرب الموارد ). || آنکه چون در جایی نشیند برنخیزد و این نشستن را «جلسةالهبنقع» گویند. ( ناظم الاطباء ). آنکه چون نشیند برنخیزد واز جای نرود. ( منتهی الارب ). آنکه چون در جائی نشینددور شدنش از آن مکان بطول انجامد. ( معجم متن اللغة )( اقرب الموارد ). || آن کس که بر کاری یا گفتاری یا کرداری مستقیم نباشد و اعتماد بر او نشاید.( اقرب الموارد ) ( معجم متن اللغة ). || مرد کوتاه قد استوارخلقت. || مصاحب و معاشر زنان. || شتر لب فروهشته. ( معجم متن اللغة ).

فرهنگ فارسی

متکبر احمق که حکایات زنان را دوست دارد بزرگ منش گول و دوست دارنده محادثت زنان را

پیشنهاد کاربران

بپرس