نظریه ازخودبیگانگی (مارکس). نظریه از خودبیگانگی مارکس ( انگلیسی: Marx's theory of alienation ) ازخودبیگانگی را حالتی توصیف می کند که افراد به دلیل زندگی در جامعه ای متشکل از طبقات اجتماعی مختلف و همچنین قرارگیری در طبقه ای با عنوان کارگر، از طبیعت انسانی خود احساس دوری یا همان احساس بیگانگی می کنند.
اساس نظری ازخودبیگانگی را ذیل بحث تولید در نظام سرمایه داری، می توان چنین تشریح کرد که کارگر توان تعیین زندگی و سرنوشت خود را از دست می دهد. حتی حق اختیار و تصمیم گیری برای همیشه از ( ناخودآگاه ) او سلب می شود، به نحوی که این حالت بر تعیین شخصیت برآمده از اعمالش، طریقهٔ ارتباط او با افراد پیرامونش و همچنین سهیم دانستن خود در خدمات و محصولات حاصل از دست رنجش اثر می گذارد.
اگرچه کارگر یک انسان خودمختار و خودآگاه است، اما این کارگر به عنوان یک نهاد اقتصادی به سمت اهداف و فعالیت هایی هدایت می شود. این روند سوق دهی کارگران توسط بورژوازی که صاحبان ابزار تولید هستند، بر آنان تحمیل می شود تا در کارزار رقابت میان کارخانجات و صنایع، حداکثر ارزش افزودهٔ ناشی از کار کارگران را بدست آورند.
کارل مارکس نظریهٔ ازخودبیگانگی را در دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ ( دست نوشته های پاریس ) در سال ۱۹۳۲ مطرح کرد. از نظر فلسفی، نظریه ازخودبیگانگی متکی به اصل جوهر مسیحیت ( ۱۸۴۱ ) توسط لودویگ فویرباخ است، که می گوید ایده خدای ماوراءالطبیعه ویژگی های طبیعی انسان را از خود دور و بیگانه کرده است. علاوه بر این، ماکس اشتیرنر تحلیل فویرباخ را در ( 1845 ) The Ego and its Own چنین گسترش داد که حتی ایدهٔ «انسانیت» مفهومی بیگانه برای افراد است که باید آن را به تمامی در مفهوم فلسفی اش نظر گرفت. مارکس و فردریش انگلس به این گزاره های فلسفی در ایدئولوژی آلمانی ( ۱۸۴۵ ) پاسخ دادند.
در جامعهٔ سرمایه داری، بیگانگی کارگر از انسانیت خود به این دلیل اتفاق می افتد که کارگر فقط از طریق یک سیستم خصوصی تولید صنعتی که هر کارگر ابزاری در آن تلقی می شود؛ مانند یک ابزار، نه یک فرد! مارکس در یادداشت هایی دربارهٔ جیمز میل از خود بیگانگی را چنین توضیح می دهد
بیایید تصور کنیم که ما تولید محصولات را به عنوان یک «انسان» تاکنون پیش برده ایم. هر کدام از ما به دو طریق خود و دیگری را در این روند تولید درنظر می گیریم:
( I ) من در تولید محصولم فردیت خود را، فردیتم با شخصیت مخصوص خودش را، عینیت می بخشم. نه تنها از زندگی در طول انجام این عمل لذت می برم، بلکه از این عینیت یافتن، قابل درک شدن و از این رو از قدرتی بی شک و تردید که در خود خواهم شناخت، لذت می برم.
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلفاساس نظری ازخودبیگانگی را ذیل بحث تولید در نظام سرمایه داری، می توان چنین تشریح کرد که کارگر توان تعیین زندگی و سرنوشت خود را از دست می دهد. حتی حق اختیار و تصمیم گیری برای همیشه از ( ناخودآگاه ) او سلب می شود، به نحوی که این حالت بر تعیین شخصیت برآمده از اعمالش، طریقهٔ ارتباط او با افراد پیرامونش و همچنین سهیم دانستن خود در خدمات و محصولات حاصل از دست رنجش اثر می گذارد.
اگرچه کارگر یک انسان خودمختار و خودآگاه است، اما این کارگر به عنوان یک نهاد اقتصادی به سمت اهداف و فعالیت هایی هدایت می شود. این روند سوق دهی کارگران توسط بورژوازی که صاحبان ابزار تولید هستند، بر آنان تحمیل می شود تا در کارزار رقابت میان کارخانجات و صنایع، حداکثر ارزش افزودهٔ ناشی از کار کارگران را بدست آورند.
کارل مارکس نظریهٔ ازخودبیگانگی را در دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ ( دست نوشته های پاریس ) در سال ۱۹۳۲ مطرح کرد. از نظر فلسفی، نظریه ازخودبیگانگی متکی به اصل جوهر مسیحیت ( ۱۸۴۱ ) توسط لودویگ فویرباخ است، که می گوید ایده خدای ماوراءالطبیعه ویژگی های طبیعی انسان را از خود دور و بیگانه کرده است. علاوه بر این، ماکس اشتیرنر تحلیل فویرباخ را در ( 1845 ) The Ego and its Own چنین گسترش داد که حتی ایدهٔ «انسانیت» مفهومی بیگانه برای افراد است که باید آن را به تمامی در مفهوم فلسفی اش نظر گرفت. مارکس و فردریش انگلس به این گزاره های فلسفی در ایدئولوژی آلمانی ( ۱۸۴۵ ) پاسخ دادند.
در جامعهٔ سرمایه داری، بیگانگی کارگر از انسانیت خود به این دلیل اتفاق می افتد که کارگر فقط از طریق یک سیستم خصوصی تولید صنعتی که هر کارگر ابزاری در آن تلقی می شود؛ مانند یک ابزار، نه یک فرد! مارکس در یادداشت هایی دربارهٔ جیمز میل از خود بیگانگی را چنین توضیح می دهد
بیایید تصور کنیم که ما تولید محصولات را به عنوان یک «انسان» تاکنون پیش برده ایم. هر کدام از ما به دو طریق خود و دیگری را در این روند تولید درنظر می گیریم:
( I ) من در تولید محصولم فردیت خود را، فردیتم با شخصیت مخصوص خودش را، عینیت می بخشم. نه تنها از زندگی در طول انجام این عمل لذت می برم، بلکه از این عینیت یافتن، قابل درک شدن و از این رو از قدرتی بی شک و تردید که در خود خواهم شناخت، لذت می برم.