[ویکی فقه] اَحْوال ، نظریه ای کلامی فلسفی که ابوهاشم جبّایی (ه م )، متکلم معروف معتزلی سده های ۳ و ۴ق مطرح کرده است، و موافقت و مخالفت جدی عده ای از متکلمان را برانگیخته است .
با اینکه ابوهاشم از بنیان گذاران مکتب معتزله وصاحب آراء کلامی مهمی بوده است ، اثر مکتوبی از وی در دست نیست و همه آراء او به وسیله شاگردان ، موافقان ، یا مخالفان وی نقل شده است . نظریه احوال نیز از این قاعده مستثنی نیست و ناچار برای بیان این نظریه باید به آثار و نقلهای دیگران رجوع کرد. ابوهاشم ، نخست به مطالعه نظریه «معانی » معمّر (د ۲۲۰ق /۸۳۵م ) پرداخت و چون آن را برای پاسخ دادن به سؤالی که هم برای معمر و هم برای خودش مطرح شده بود، ناکافی دانست ، به تأسیس نظریه دیگر، یعنی نظریه احوال روی آورد.
پرسش مشترک
پرسش مشترک معمر و ابوهاشم این بود که امتیاز موجودات و اشیا از یکدیگر که موجب اتصاف آنها به صفات معینی می شود، براثر چیست و آن را چگونه می توان تبیین کرد؟ این پرسش برای معمر یک مسأله فلسفی بود، ولی در نظر ابوهاشم این پرسش با مسأله صفات خداوند مرتبط بود و او می خواست پاسخ این سؤال را بیابد که چگونه ممکن است ذات خداوند دارای صفات واقعی باشد؟ ابوهاشم در حقیقت نظریه احوال را برای درست فهمیدن صفات خداوند که یکی از مسائل مهم اعتقادی اسلام بود، مطرح کرد. از این رو، این نظریه در میان متکلمان بحثهای جدی برانگیخت و مخالفان آن تا آن جا پیش رفتند که اعتقاد به این نظریه را موجب کفر دانستند. چنانکه اشارت رفت ، برای معمر این پرسش مطرح شده بود که اختلاف صفات که میان اشیا دیده می شود، ناشی از چیست و چگونه قابل فهم است ؟ مثلاً اختلافی که دو جسم ساکن و متحرک ، سیاه و سفید، یا زنده ومرده از جهت سکون و حرکت ، یا رنگ ، یا زنده بودن و نبودن با یکدیگر پیدا می کنند، چه منشأی دارد؟ وقتی دو جسم ساکن در کنار یکدیگر قرار دارند و یکی از آن ها شروع به حرکت می کند و متحرک نامیده می شود و دیگری به حال سکون باقی می ماند و ساکن نامیده می شود، امتیازی میان این دو جسم از ناحیه این صفات پدید می آید، پیدایی این امتیاز را به چه چیز باید نسبت داد؟ معمر این پرسش را درمورد حرکتهایی مطرح می کرد که آن روز آن ها را ناشی از درون جسم می دانستند و از آن به «کون و فساد»، یا حرکت طبیعی یک جسم به بالا یا پایین و مانند اینها تعبیر می کردند.
پاسخ معمر
پاسخی که معمر به این پرسش می داد، این بود که پیدایی این تغییرات (امتیازها) باید به سبب «معنایی » باشد که در یک جسم معین ، موجود است و در جسم دیگر موجود نیست ، ولی وی خود معتقد بود که این پاسخ نمی تواند در همین جا متوقف شود، زیرا این پرسش مطرح می شود که چرا «معنای معینی » در یک جسم موجود است و همان معنی در جسم دیگر موجود نیست ؟ مثلاً اگر پیدایی حرکت در یکی از دو جسم ساکن به معنایی منسوب است که در خود آن جسم متحرک است ، می توان پرسید که چرا آن معنی در آن جسم متحرک هست و در جسم دیگر نیست ؟ چاره ای جز این نیست که بگوییم وجود معنای موردنظر در جسم متحرک ، خود، به یک معنای دیگر (معنای دوم ) استناد دارد. باز همین طور می توان پرسید این معنای دوم به چه چیز استناد دارد و چنین پاسخ داد که آن هم به معنای دیگری (معنای سوم ) مستند است . چون این پرسش را می توان تا بی نهایت ادامه داد و از منشأ هر معنای جدید سؤال کرد، باید بگوییم تبیین پیدایی هر امتیاز و صفت برای هر شی ء و هر موجود، تنها با قائل شدن به معناهای غیرقابل شمارش ممکن است . باید قبول کنیم که در هر شی ء یا موجود رشته بی نهایتی از معانی وجود دارد و امتیازهای اشیا و موجودات از یکدیگر تنها با این معانی بی نهایت میسر می شود. این معانی بیشمار که معمر با تحلیلهای خود بدان رسیده بود، «نظریه معانی » نام یافت و چنانکه ملاحظه شد، هدف اصلی از پرداختن آن ، رسیدن به منشأ صفات در اشیا و موجودات بود.
پرسش ابوهاشم
...
با اینکه ابوهاشم از بنیان گذاران مکتب معتزله وصاحب آراء کلامی مهمی بوده است ، اثر مکتوبی از وی در دست نیست و همه آراء او به وسیله شاگردان ، موافقان ، یا مخالفان وی نقل شده است . نظریه احوال نیز از این قاعده مستثنی نیست و ناچار برای بیان این نظریه باید به آثار و نقلهای دیگران رجوع کرد. ابوهاشم ، نخست به مطالعه نظریه «معانی » معمّر (د ۲۲۰ق /۸۳۵م ) پرداخت و چون آن را برای پاسخ دادن به سؤالی که هم برای معمر و هم برای خودش مطرح شده بود، ناکافی دانست ، به تأسیس نظریه دیگر، یعنی نظریه احوال روی آورد.
پرسش مشترک
پرسش مشترک معمر و ابوهاشم این بود که امتیاز موجودات و اشیا از یکدیگر که موجب اتصاف آنها به صفات معینی می شود، براثر چیست و آن را چگونه می توان تبیین کرد؟ این پرسش برای معمر یک مسأله فلسفی بود، ولی در نظر ابوهاشم این پرسش با مسأله صفات خداوند مرتبط بود و او می خواست پاسخ این سؤال را بیابد که چگونه ممکن است ذات خداوند دارای صفات واقعی باشد؟ ابوهاشم در حقیقت نظریه احوال را برای درست فهمیدن صفات خداوند که یکی از مسائل مهم اعتقادی اسلام بود، مطرح کرد. از این رو، این نظریه در میان متکلمان بحثهای جدی برانگیخت و مخالفان آن تا آن جا پیش رفتند که اعتقاد به این نظریه را موجب کفر دانستند. چنانکه اشارت رفت ، برای معمر این پرسش مطرح شده بود که اختلاف صفات که میان اشیا دیده می شود، ناشی از چیست و چگونه قابل فهم است ؟ مثلاً اختلافی که دو جسم ساکن و متحرک ، سیاه و سفید، یا زنده ومرده از جهت سکون و حرکت ، یا رنگ ، یا زنده بودن و نبودن با یکدیگر پیدا می کنند، چه منشأی دارد؟ وقتی دو جسم ساکن در کنار یکدیگر قرار دارند و یکی از آن ها شروع به حرکت می کند و متحرک نامیده می شود و دیگری به حال سکون باقی می ماند و ساکن نامیده می شود، امتیازی میان این دو جسم از ناحیه این صفات پدید می آید، پیدایی این امتیاز را به چه چیز باید نسبت داد؟ معمر این پرسش را درمورد حرکتهایی مطرح می کرد که آن روز آن ها را ناشی از درون جسم می دانستند و از آن به «کون و فساد»، یا حرکت طبیعی یک جسم به بالا یا پایین و مانند اینها تعبیر می کردند.
پاسخ معمر
پاسخی که معمر به این پرسش می داد، این بود که پیدایی این تغییرات (امتیازها) باید به سبب «معنایی » باشد که در یک جسم معین ، موجود است و در جسم دیگر موجود نیست ، ولی وی خود معتقد بود که این پاسخ نمی تواند در همین جا متوقف شود، زیرا این پرسش مطرح می شود که چرا «معنای معینی » در یک جسم موجود است و همان معنی در جسم دیگر موجود نیست ؟ مثلاً اگر پیدایی حرکت در یکی از دو جسم ساکن به معنایی منسوب است که در خود آن جسم متحرک است ، می توان پرسید که چرا آن معنی در آن جسم متحرک هست و در جسم دیگر نیست ؟ چاره ای جز این نیست که بگوییم وجود معنای موردنظر در جسم متحرک ، خود، به یک معنای دیگر (معنای دوم ) استناد دارد. باز همین طور می توان پرسید این معنای دوم به چه چیز استناد دارد و چنین پاسخ داد که آن هم به معنای دیگری (معنای سوم ) مستند است . چون این پرسش را می توان تا بی نهایت ادامه داد و از منشأ هر معنای جدید سؤال کرد، باید بگوییم تبیین پیدایی هر امتیاز و صفت برای هر شی ء و هر موجود، تنها با قائل شدن به معناهای غیرقابل شمارش ممکن است . باید قبول کنیم که در هر شی ء یا موجود رشته بی نهایتی از معانی وجود دارد و امتیازهای اشیا و موجودات از یکدیگر تنها با این معانی بی نهایت میسر می شود. این معانی بیشمار که معمر با تحلیلهای خود بدان رسیده بود، «نظریه معانی » نام یافت و چنانکه ملاحظه شد، هدف اصلی از پرداختن آن ، رسیدن به منشأ صفات در اشیا و موجودات بود.
پرسش ابوهاشم
...
wikifeqh: نظریه_احوال _ابوهاشم _جُبّائی