تو را نفس کلی چو بشناسی او را
نگه دارد از جهل و نسیان و عصیان.
ناصرخسرو.
گنه به نسیان آرند بندگان عزیزمن ار گناه نیارم بود ز نسیانم.
سوزنی.
چون کریمان کز عطای داده نسیانشان بودعفو حق را از خطای خلق نسیان دیده اند.
خاقانی.
بسپرده شدم به پای اعدامسپار مرا به دست نسیان.
خاقانی.
لا واﷲ و بحق کعبه و روان رکن الدوله که به نسیان آن مساعی... همداستان نباشم. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 7 ).چون که پرّش سوخت توبه می کند
آز و نسیانش بر آتش می زند.
مولوی.
گنهکار را عذر نسیان بنه.سعدی.
|| ( مص ) فراموش کردن. ( ترجمان علامه جرجانی ص 99 ) ( آنندراج ) ( زوزنی ) ( غیاث اللغات ) ( منتهی الارب ). نِسْی. نسایة. نسوة. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( اقرب الموارد ). از یاد کردن. از یاد بردن. || گذاشتن و ماندن چیزی را. ( از منتهی الارب ). ترک. ( یادداشت مؤلف ).نسیان.[ ن َس ْ ] ( ع ص ) آن که فراموشی بر وی غالب باشد. ( منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( غیاث اللغات ). فراموشکار.
نسیان. [ ن َس ْ / ن ِس ْ ] ( اِ ) مخالفت. خلاف کردن. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). مخالفت. ( صحاح الفرس ) . || ( ص ) مخالف. ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ) ( اوبهی ) :
من آنگاه سوگند نسیان خورم
کز این شهر من رخت برتر برم.
بوشکور.
نسیان. [ ن َ س َ ] ( ع اِ ) تثنیه نسا است. ( منتهی الارب ). رجوع به نسا شود.