منم گاودل تا شدم شیرطالع
که طالع کندبا دل من نزاعی.
خاقانی.
سالی نزاع در میان پیادگان حاج افتاد. ( گلستان ). تا فتنه بنشست و نزاع برخاست. ( گلستان ).- قطع نزاع کردن ؛ حکم کردن در قطع گفتگو و خصومت. ( ناظم الاطباء ).
- مابه النزاع ؛ هر چیزی که از آن کشاکش و گفتگو و خصومت برمی خیزد. ( ناظم الاطباء ) موضوع دعوا. آنچه بر سر آن با هم نزاع کنند.
- نزاع لفظی ؛ نزاع زبانی دو نفر با هم در حالتی که مقصود هر دو یکی باشد. ( از فرهنگ نظام ).
|| منازعة. ( ناظم الاطباء )( اقرب الموارد ). دشمنی کردن. مخاصمه. ( از اقرب الموارد ). دشمنی. ( فرهنگ نظام ). رجوع به منازعه شود. || حالت احتضار مریض. ( فرهنگ نظام ). حالت مریض مشرف به مرگ. منازعة. ( از المنجد ). || ( مص ) آرزومند گشتن. ( زوزنی ). آرزومند گردیدن و مشتاق شدن. ( از منتهی الارب ) ( از آنندراج ) ( از اقرب الموارد ). آرزومند شدن. آرزومندی. ( غیاث اللغات ). نزاعة. نزوع. ( منتهی الارب ). گویند: نزع الی اهله. || رفتن به سوی چیزی. ( از اقرب الموارد ). || نزدیک به مرگ شدن : نازَع َ المریض ُ نِزاعاً؛ جاد بنفسه. ( اقرب الموارد ). || قلع. نزع. ( از اقرب الموارد ). نزع الحیاة و نزاع الحیاة؛ قلعها. ( اقرب الموارد ). رجوع به نزع شود.
نزاع. [ ن َزْ زا ] ( ع ص ) مرد سخت برکشنده. ( منتهی الارب ). || کشنده. رگی که به سوی آبا و اصل خود کشد. ( فرهنگ نظام ). فی المثل : العرق نزاع.
نزاع. [ن ُزْ زا ] ( ع ص ، اِ ) ج ِ نازع. رجوع به نازع شود. || ج ِ نزیع، به معنی غریب. و منه : نزاع القبائل ؛ به غربائی گویند که در جوار قبیله ای می زیند که ازآن نیستند. ( از اقرب الموارد ). رجوع به نزیع شود.