همی تیر تا پرّ در خون گذشت
سر آهن از ناف بیرون گذشت.
فردوسی.
بزن کاردنافش سراسر بدروزآن پس بجه گر بیابی گذر.
فردوسی.
سر از برج ماهی برآورد ماه بدرید تا ناف شعر سیاه.
فردوسی.
بدرید از هم تا ناف دهانهاشان ز قفا بیرون آورد زبانهاشان.
منوچهری.
سیل خونین که به ساق آمد و تا ناف رسیدبه لب آمد چه کنم بو که به سر می نرسد.
خاقانی.
توان به حلق فروبردن استخوان درشت ولی شکم بدرد چون بگیرد اندر ناف.
سعدی ( گلستان چ فروغی به کوشش خرمشاهی ص 56 ).
نه طفل زبان بسته بودی ز لاف
همی روزی آمد به حلقت ز ناف.
سعدی.
مرا این سخن یاد از بلبلی است که ناف تو پیچیده برگ گلی است.
؟ ( از آنندراج ).
نه ناف است این که دلها کرد بیتاب کزو افتاد فکر من به گرداب.
عامل ( از آنندراج ).
در مهد رحم از آن می صاف می خورده جنین به ساغر ناف.
فیاضی ( از آنندراج ).
کاسه دریوزه سازد ناف را آهوی چین تا کند بوئی گدائی از هوای زلف تو.
صائب.
شد کاسه دریوزه همه ناف غزالان تا نکهت آن زلف به صحرای ختن رفت.
صائب.
|| نافه : از تقی دین طلب ز رعنا لاف
از صدف در طلب ز آهو ناف.
سنائی.
ناف زمی است کعبه مگر ناف مشک شدبیشتر بخوانید ...