تا در زمانه چون مه کانون کشد سپاه
در تابخانه موسم کانون و منقل است.
امیر معزی ( دیوان چ اقبال ص 103 ).
گلبنی بررویداکنون در میان خانه هابیخ او در منقل و کانون و شاخ اندر اثیر.
امیر معزی ( ایضاً ص 219 ).
اثیر است و اخضر به بزم تو امشب یکی تف منقل دگر موج ساغر.
خاقانی.
زآن مربع نهند منقل راتا مثلث در آذر اندازند.
خاقانی.
منقل برآر چون دل عاشق که حجره رارنگ سرشک عاشق شیدا برافکند.
خاقانی.
مجلس دو آتش داده بر این از حجر وآن از شجراین کرده منقل را مقر آن جام را جا داشته.
خاقانی.
نبیذ خوشگوار و عشرت خوش نهاده منقل زرین پرآتش.
نظامی.
سینه پرآتش مرا چون منقل است کشت کامل گشت و وقت منجل است.
مولوی ( مثنوی چ رمضانی ص 413 ).
اوان منقل آتش گذشت و خانه گرم زمان برکه آب است و صفحه ایوان.
سعدی.
چو آتش درخت افکند گلناردگر منقل منه آتش میفروز.
سعدی.
- قُبُل منقل ؛ لوازم. اثاثه. افزار و آلات. گویا اصلاً قسمتی از لوازم و اثاثه و زین وبرگ الاغ است. ( فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده ) : یابویی که علاوه بر من ، قبل منقل و آبداری و خرت و پرت من هم در ترک بندیش بود. ( ترجمه حاجی بابای اصفهانی چ تهران ص 12 ).- امثال :
ای فلک ! به همه منقل دادی به ما کلک . عامه درموقع غبطه یا رشک به مزاح بدین جمله از ناسازگاری بخت شکایت کنند. ( امثال و حکم ج 1 ص 328 ).
منقل. [ م ِ ق َ ] ( ع ص ) اسب سریع زودزود بردارنده قوائم را. مِنقال. ج ، مَناقِل. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). اسبی که در رفتار زود به زود دست وپا را بردارد. ج ، مناقل. ( ناظم الاطباء ). اسبی که دست و پا را تند بردارد. مُناقِل. ( از اقرب الموارد ). || ( اِ ) ابزاری که بدان آتش و یا هر چیزی را نقل دهند. ( ناظم الاطباء ). زنبر. ( مهذب الأسماء ).بیشتر بخوانید ...