بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم.
خاقانی.
احمدبن عبدالملک به هروقت به شهرآمدی و از بهر دختران و غلامان جامه و مقنع و متاع و قماش خریدی. ( سلجوقنامه ظهیری ص 4 ).مقنعی گر حوریی بر سر کند
من گلیمی دوست دارم دربری.
سعدی.
یک جفت مقنع کنفی در دست. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 55 ). ریسمان و جامه های کرباسینه می فروشند یک مثقال به سی و شش درم و از آن مقنع و خاز می بافند. ( ترجمه محاسن اصفهان ص 55 ). پس مادرش مقنع از سر درکشید و موی و پستان را در دست گرفت و شفاعت کرد. ( تاریخ قم ص 260 ). و رجوع به مقنعه شود.مقنع. [ م َ ن َ ] ( ع ص ) شاهد مقنع؛ گواه عدل بسنده که بس است ذات او یا شهادت او یا حکم او. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). شاهدی که عادل و بسنده باشد و به گواهی و یا حکم او قناعت کنند. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).ج ، مقانع و گویند لی شهود مقانع. ( اقرب الموارد ).
مقنع. [ م ُ ن ِ ] ( ع ص ) اقناع کننده. راضی کننده. خرسند کننده. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : مقنعی که دل خرسند گرداند نشنوده ام و مشبعی که غلت ضمیر بنشاند استماع نکرده. ( نفثة المصدور چ یزدگردی ص 11 ).
- جواب مقنع ؛ پاسخی بسنده. پاسخی که شنونده را راضی کند. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).
|| آن که سر را راست می دارد و به چپ و راست التفات نمی کند و نگاه را موازی در میانه دو دست قرار می دهد. ج ، مقنعون ، قوله تعالی : مهطعین مقنعی رؤسهم . ( ناظم الاطباء ). و رجوع به اقناع شود.
مقنع. [ م ُ ن َ ] ( ع ص ) فم مقنع، دهان که دندان آن مایل به درون باشد. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ).
مقنع. [ م ُ ق َن ْ ن َ ] ( ع ص ) خوددار. ( مهذب الاسماء ). رجل مقنع؛ مرد خود بر سرنهاده. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). || مِقْنَع پوشیده. به مقنعه پوشیده. قناع بر سر. با قناع : فرمان رسانیدند تا کایناً من کان هرکه در زرنوق بود از صاحب کلاه و دستار و مقنع به معجر و خمار بیرون آمدند. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 77 ).بیشتر بخوانید ...