مفرح
/mofarrah/
مترادف مفرح: باصفا، شادی آور، شادی بخش، فرح بخش، نشاط آور، نشاط انگیز، نزهت بخش، نزه، محظوظ
متضاد مفرح: بی صفا
برابر پارسی: دلگشا، شادی آفرین، شادی بخش
معنی انگلیسی:
فرهنگ اسم ها
معنی: فرح آور، شاد کننده، شادی بخش، ( طب قدیم ) داروی مقوی قلب، شادی آور، نشاط آور، ( در پزشکی قدیم ) داروی تقویت کننده ی قلب و دماغ
برچسب ها: اسم، اسم با م، اسم دختر، اسم عربی
لغت نامه دهخدا
مفرح. [ م ُ رِ ] ( ع ص ) شادمانی آورنده. ( ناظم الاطباء ) ( از منتهی الارب ). و رجوع به افراح شود.
مفرح. [ م ُ ف َرْ رِ ] ( ع ص ) فرحت دهنده. ( غیاث ) ( آنندراج ). شادمانی آورنده. هر چیزی که شادمانی آورد و فرح بخشد و خوشحالی دهد. ( ناظم الاطباء ). فرح بخش. شادی آور. مسرت بخش. دلگشا. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ) : آوازهای خوش مفرح مثل غنا از آن استماع می کردند. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 40 ). هر نفسی که فرومی رود ممد حیات است و چون برمی آید مفرح ذات. ( گلستان ).
- مفرح گری ؛ مفرح گر بودن که عبارت از فرحت رسانیدن است. ( آنندراج ) :
ندید از غمش تا مفرح گری
به قهقه نیفتاد کبک دری.
ملاطغرا ( از آنندراج ).
- مفرح نامه ؛ نامه فرح انگیز. نامه ای که خواندن آن دل را شادمان و پرنشاط سازد. در شاهد زیر از نظامی مراد منظومه «خسرو و شیرین » است : مفرح نامه دلهاش خوانند
کلید بند مشکلهاش خوانند.
نظامی ( خسرو و شیرین چ وحید ص 2 ).
|| ( اِ ) ( اصطلاح طب )داروی مقوی دل. ( منتهی الارب ) ( از ناظم الاطباء ). نام دوای مرکب که شیرین و خوشمزه و خوشبو و مقوی دل و جگر باشد. ( غیاث ). به اصطلاح اطبا، نوعی از مرکبات که اعضای رئیسه را قوت دهد، شیرین و خوشمزه و خوشبودار بود. ( آنندراج ). نام دارویی است. ( از اقرب الموارد ).دوایی که فرح آرد. دوا که اندوه ببرد. مرکباتی از داروها که فرح و انبساط آرد. سَلوان. سَلوانَه. ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ). مفرح عبارت از چیزی است که مشتمل باشد بر تصفیه نفس که عبارت از روح حیوانی است و قوتها و فکر و تقویت آلات آنچه ادراک با نفس مجرداست هرچند آلات قوی باشد و از کدورات بعیده و حواس باطنی و ظاهری صحیح باشد ادراک بیشتر می گردد. ( تحفه حکیم مؤمن ). دوایی را نامند که تعدیل مزاج و تلطیف اخلاط و روح حیوانی و نفسانی نماید و حزن را زایل سازد و دماغ را قوت بخشد و حواس را نیکو گرداند و کسالت را دور کند، مانند شراب.( فهرست مخزن الادویه ) : اطبا به مفرح اندر زر و سیم و مروارید افکنند و عود و مشک و ابریشم . ( نوروزنامه ). آن کس که از ایشان دور افتد، تسلی از چه طریق جوید و به کدام مفرح تداوی طلبد. ( کلیله و دمنه چ مینوی ص 188 ). پس شربتی بخورد و مفرحی ساختم او را معتدل و یک هفته معالجت کردم. ( چهارمقاله ص 134 ).بیشتر بخوانید ...فرهنگ فارسی
( اسم ) ۱ - شاد کننده فرح آور فرح بخش . ۲ - دوایی که نشاط بخشد و فرح آورد داروی مقوی دل : [ آن کس که ازیشان دور افتد تسلی از چه طریق جوید و بکدام مفرح تداوی طلبد ? ] ( کلیله . مصحح مینوی . ۱۸۸ ) توضیح دوایی را نامند که تعدیل مزاج و تلطیف اخلاط و روح حیوانی و نفسانی نماید و حزن را زایل سازد و دماغ را قوت بخشد و حواس را نیکو گرداند و کسالت را دور کند مانند شراب ( مخزن الادویه ) . یامعجون مفرح : [ معجون مفرح بود این تنگ دلان را مربی سلبان را بزمستان سلب این است . ] ( منوچهری . د . چا. ۲۱۴:۲ ) یا مفرح یاقوت . نوعی شراب که در آن بمقدار کم گرد ساییده شده انواع سنگهای قیمتی ا ز قبیل یاقوت و فیروزه و عقیق و جز آنها را میریختند و عقیده داشتند که موجب نشاط بیشتری است : [ علاج ضعف دل مابلب حوالت کن . که این مفرح یاقوت در خزانه تست . ]
فرحت دهنده شادمانی آورنده
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. (اسم ) (طب قدیم ) داروی مقوی قلب.
مترادف ها
مفرح
فارسی به عربی
پیشنهاد کاربران
تلفظ مفرح رو اشتباه گذاشتید
تلفظ درسا و صحیح پارسی میشع : mofarreh
تلفظ درسا و صحیح پارسی میشع : mofarreh
جان افروز. [ اَ ] ( نف مرکب ) جان افروزنده. فروزنده جان. تازه کننده جان. روشن کننده جان. شادکننده :
بهشت جاودان آنروز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم.
( ویس و رامین ) .
که بگو ای امیر جان افروز
... [مشاهده متن کامل]
که شب تیره به بود یا روز.
سنایی.
ز آنکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان افروز.
انوری.
جان خاقانی فدای روی جان افروز تست
گرچه خصم اوست جانان یار جانان جان تو.
خاقانی.
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 27 ) .
تا حسن جانفروز تو بینند عاشقان
بردار یکدم از رخ خود این نقابها.
اسیری ( ازبهار عجم ) .
جز لقای روی جان افروز دوست
درد ما را نیست درمان ای طبیب.
اسیری لاهیجی ( از بهار عجم ) .
رجوع بجان افروختن شود.
جان فروز. [ ف ُ ] ( نف مرکب ) افروزنده جان. بنشاطآورنده روان. ( ناظم الاطباء ) . جان افروز. رجوع به جان افروز شود :
دُرّبار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جان فروز و دلگشا و غمزدا و لهو تن.
منوچهری.
نه آتش را خبر کو هست سوزان
نه آب آگه که هست از جان فروزان.
نظامی.
تا حسن جان فروز تو بینند عاشقان
بردار یکدم از رخ خود این نقابها.
اسیری لاهیجی ( از ارمغان آصفی ) .
بهشت جاودان آنروز بینم
که آن رخسار جان افروز بینم.
( ویس و رامین ) .
که بگو ای امیر جان افروز
... [مشاهده متن کامل]
که شب تیره به بود یا روز.
سنایی.
ز آنکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان افروز.
انوری.
جان خاقانی فدای روی جان افروز تست
گرچه خصم اوست جانان یار جانان جان تو.
خاقانی.
هنوز آن مهر بر درج رحم داشت
که جان افروز گوهر گشت پیدا.
خاقانی ( دیوان چ سجادی ص 27 ) .
تا حسن جانفروز تو بینند عاشقان
بردار یکدم از رخ خود این نقابها.
اسیری ( ازبهار عجم ) .
جز لقای روی جان افروز دوست
درد ما را نیست درمان ای طبیب.
اسیری لاهیجی ( از بهار عجم ) .
رجوع بجان افروختن شود.
جان فروز. [ ف ُ ] ( نف مرکب ) افروزنده جان. بنشاطآورنده روان. ( ناظم الاطباء ) . جان افروز. رجوع به جان افروز شود :
دُرّبار و مشکریز و نوش طبع و زهرفعل
جان فروز و دلگشا و غمزدا و لهو تن.
منوچهری.
نه آتش را خبر کو هست سوزان
نه آب آگه که هست از جان فروزان.
نظامی.
تا حسن جان فروز تو بینند عاشقان
بردار یکدم از رخ خود این نقابها.
اسیری لاهیجی ( از ارمغان آصفی ) .
روح پرور. [ پ َرْ وَ ] ( نف مرکب ) هرچیز که روح را پرورش دهد. ( ناظم الاطباء ) . آنچه روح را مسرت بخشد. مفرح. شادی بخش. دل انگیز. روح انگیز. روح افزا. روانبخش. پرورنده ٔ روح :
هزاران درود و دو چندان تحیت
... [مشاهده متن کامل]
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
تیغش نه تیغ صاعقه ٔ دشمن افکن است
دستش نه دست معجزه ٔ روح پرور است.
امیرمعزی ( از آنندراج ) .
بطاعت هست خورشیدی که نورش روح پرور شد
بهمت هست دریایی که موجش گوهرافشان شد.
امیرمعزی ( از آنندراج ) .
شهری بشکل ارقم با صدهزار مهره
در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور.
خاقانی.
کآنجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور.
نظامی.
یک جهان پرنگار نورانی
روح پرور چو راح ریحانی.
نظامی.
این بوی روح پروراز آن کوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است.
سعدی.
از هرچه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است.
سعدی.
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان.
سعدی ( بوستان ) .
و غنچه ٔ روی محنت عضدی از نسیم روح پرور و طرب افزای پیاله بشکفت. ( ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 18 ) .
میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش
تر کن دماغ جان ز می روحپرورش.
صائب ( از آنندراج ) .
هزاران درود و دو چندان تحیت
... [مشاهده متن کامل]
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
تیغش نه تیغ صاعقه ٔ دشمن افکن است
دستش نه دست معجزه ٔ روح پرور است.
امیرمعزی ( از آنندراج ) .
بطاعت هست خورشیدی که نورش روح پرور شد
بهمت هست دریایی که موجش گوهرافشان شد.
امیرمعزی ( از آنندراج ) .
شهری بشکل ارقم با صدهزار مهره
در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور.
خاقانی.
کآنجا به از آن عروس دلبر
هستند بتان روح پرور.
نظامی.
یک جهان پرنگار نورانی
روح پرور چو راح ریحانی.
نظامی.
این بوی روح پروراز آن کوی دلبر است
وین آب زندگانی از آن حوض کوثر است.
سعدی.
از هرچه میرود سخن دوست خوشتر است
پیغام آشنا نفس روح پرور است.
سعدی.
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان.
سعدی ( بوستان ) .
و غنچه ٔ روی محنت عضدی از نسیم روح پرور و طرب افزای پیاله بشکفت. ( ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 18 ) .
میخانه ای است باغ که گلهاست ساغرش
تر کن دماغ جان ز می روحپرورش.
صائب ( از آنندراج ) .
شاهنامه رامش فزا اورده شور افزا شور انگیز رامش انگیز
فردی که تفریح می کند - اسم فاعل است.
سرورانگیز
شادی بخش، فرح انگیز
مسرت بخش
مفرح : /mofarreh/ مُفَرِح ( عربی ) 1 - شادی آور، نشاط آور؛ 2 - ( در پزشکی قدیم ) داروی تقویت کننده ی قلب و دماغ. اسم مُفَرِح مورد تایید ثبت احوال کشور برای نامگذاری دختر است .