صحت این حس ز معموری تن
صحت آن حس ز تخریب بدن.
مولوی.
دور از خوشی و معموری دور شد. ( جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 140 ). و رجوع به معمور شود.معموری. [ م َ ] ( اِخ ) تیره ای از طایفه جانکی سردسیر هفت لنگ. ( جغرافیای سیاسی کیهان ص 75 ).
معموری. [ م َ ] ( اِخ ) دهی از بخش مرکزی شهرستان خرمشهر است که 900 تن سکنه دارد که از طایفه هلالات هستند. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6 ).
معموری. [ م َ ] ( اِخ ) دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 499 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).