[ویکی اهل البیت] این صفحه مدخلی از کتاب فرهنگ عاشورا است
نام پیرمردی از هواداران اهل بیت در کوفه که مامور نگهبانی از
طفلان مسلم بن عقیل بود. وقتی پس از یک سال زندانی بودن محمد و ابراهیم (پسران حضرت مسلم) فهمید که آن دو از بنی هاشم و دودمان نبوتند، آنان را مخفیانه از زندان آزاد کرد (گرچه دوباره گرفتار شده، به
شهادت رسیدند).
مشکور به خاطر این خدمت به طفلان مسلم، از سوی
ابن زیاد احضار شد و به او پانصد ضربه تازیانه زدند وی در زیر تازیانه ها جان داد.
جواد محدثی، فرهنگ عاشورا، نشر معروف.
[ویکی فقه] مشکور (شهید کربلا). مشکور در منابع کهن، نام و نشانی ندارد. ولی به گفته برخی از موّرخین، وی از دوستداران خاندان
عصمت و
طهارت و زندانبان طفلان
مسلم علیه السلام بود.
او پس از شناختن آن طفلان مسلم اندوهناک گشت و امکانات رفاهی را در زندان برایشان فراهم کرد. چون شب فرا رسید آنان را بر سر راه
قادسیه آورد و انگشترش را به عنوان علامت به آنها داد تا با ارائه آن به بردارش، در قادسیه، راهنمایی شده و راهی
مدینه شوند. از سوی دیگر، چون
عبیدالله بن زیاد از آزادی طفلان مسلم آگاه شد، مشکور را احضار کرد و گفت: با پسران مسلم چه کردی؟ گفت: آنها را در راه خدا آزاد کردم.عبیدالله پرسید: از من نترسیدی؟ پاسخ داد: تنها از خداوند متعال می ترسم. ای پسر زیاد! پدر این کودکان را کشتی، از اینها چه می خواهی؟ من به احترام
پیامبر صلی الله علیه و آله آنها را آزاد کردم و از آن حضرت امید
شفاعت دارم و تو از شفاعت او محرومی.
عبیدالله خشمگین شد و گفت: فرمان می دهم تا سرت را از بدن جدا کنند. مشکور گفت: از سری که در راه
مصطفی نباشد، بیزارم. در این لحظه ابن زیاد فرمان داد او را پانصد تازیانه بزنند و سرش را از تن جدا کنند. هنگامی که نخستین تا زیانه ها را به او می زدند این جمله ها را می خواند: «بسم الله الرحمن الرحیم»، الهی مرا شکیبایی ده! ای پروردگار من! مرا به -شفاعت - مصطفی و فرزندانش رهایی ده!دیگر تا پایان ضربه ها سخنی نگفت. سپس آب خواست، ولی ابن زیاد گفت: او را تشنه گردن بزنید. مشکور شفاعت
عمرو بن حارث را نیز در این باره نپذیرفت و پس از گفتن این جمله: «من از آب
کوثر سیراب شدم.»، به فیض شهادت نایل گشت .